سلام! داستان پر هيجاني است و عواطف و احساسات خوب انتقال يافته است.به نظرم رسيد که در اتومبيلي که عازم بيمارستان است، آن دخترخانمي که خدا و پيغمبر را به کمک مي طلبيد، اين دختر بگويد: من در دلم حرص مي خوردم چون اعتقادي به اين چيزها نداشتم./ آن جا هم که روي نيمکت بيمارستان نشسته است بگويد داشتم از جايم بلند مي شدم که متوجه صدايي شدم که مي گفت: خانم ساعت چند است؟...پاراگراف بعد هم کلمه ي «در »اضافه است( من در تا دقايقي پيش روي او نشسه بودم...) در قسمت:ذکر يعني خدا رو صدا زدن، ازش کمک خواستن و بيادش بودن- نميشه همينجوري صداش کرد ؟ اين جمله را بهتر است که بگويد: با خودم گفتم «حتما بايد از اين امل بازيا دراريد ؟؟ »
از اين که به سديد کاشان سر زديد ممنونم.