سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 93/5/22 | 1:43 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

 

هوالمحبوب
. قسمت دوم ==========> قسمت اول را اینجا بخوانید
. آرام آرام با چشمهایی خیره به زمین نزدیک شد. خم شد و گوشی را در دستش گرفت یکدور کامل به گوشی نگاه کرد یدور کامل هم به من، مادرکه چاقو و سیب زمینی در دست داشت بر و بر صحنهء جرم را تماشا میکرد .. گم شو تو اتاقت آخرین حرف پدرم بود که شنیدم.
عکسهایش ... عکسهایش ... عکسهایش ... حالا یکدور تمام خاطرات رو مرور کرده بودم فکرم درد میکرد باز داشتم خود به خود به آیندهء نداشته ام فکر می کردم به سامان، به گوشی، به عکسهایی که در پارک قیطریه با بی حیایی تمام گرفتم. یکهو صدای جیغ شنیدم بدون فکر به بیرون اتاق پریدم مادرم پیراهن پدر راگرفته بود و ممتد جیغ می کشید هاج و واج مانده بودم چه کنم.
بزرگترین کادوی من کنارش روی مبل افتاده بود چشمهای پدر کاملا بسته بود - بدو یکی رو خبر کن
بدو بدو از خونه بیرون رفتم واحد روبرویی ما یک خانواده هم شکل ما می نشست با این تفاوت که آنها دو دختر داشتند یکی هم سن من و یکی سه چهار سالی کوچکتر. در که باز شد آرینا (خواهر کوچکتر ) بخاطر کوبیدن ناهنجار در سریعا گفت چی شده ؟؟؟
- بابات کجاست - خونس
پدر آرینا و مادرش با عجله به سمت در دویدن این بخاطر ضربه های ناهنجار من بود بر روی در من بدون اختیار به سمت خانه خودمان و آنها هم بدون فکر بعد من ریختن سر بابا. تا پدرِ آرینا، مادرم را بالای سر پدر دید گفت برید کنار دستش را روی ساعد بابا گذاشت امان نداد پدر را کول کرد مثه همیشه آسانسور خراب بود داشتم در دلم  به تمامی مخترعین  تکنولوژی های دنیا فحش میدادم. من و مادر و مامانِ آرینا سوار ماشین پژوی آنها شدیم ما دوتا عقب که پدر را نگه داریم و مادر و پدر آرینا هم یکی پشت فرمان و دیگری سمت شاگرد، مادرم زیر لب تا خود بیمارسان هدایت اسم امام ها و پیغمبرها رو می گفت من به این کارها هیچ اعتقادی نداشتم. از کوچهء همایونِ خیابان قبا تا بیمارستان هدایت نیم ساعتی طول کشید مادر در طول مسیر هی زیر لب وز وز می کرد و جیغ می کشید از بس گریه کرده بود در همین نیم ساعت چشمهایش شبیه چشمهای دخترک جن زده در فیلم کنستانتین شده بود من فک کردم پدر مرده دقیقا مثله یه گوشت بی حرکت روی شانه های مادرم بود برایم هیچی مهم نبودنه مادر نه پدر، و نه برادر و خواهر های نداشته ام
تا به بیمارستان رسیدیم رفتند برانکارد آوردند و پدر را اول به قسمت اورژانس بردند و بعد به یک اتاق دیگری که از این شوک ها داشت خوابانیدند. من در تمامی این مدت که مادرو بابا و مامان آرینا در تلاطم و جوش و خروش بودن بی اختیار از این راهرو به آن راهرو می رفتم هیچکس با من کاری نداشت. دنبال جایی بودم بنشینم نه تنها فکرم تمام مفاصلم درد می کرد این درد نه از پیادروی و رفتن به باشگاه از روی نا امیدی و یاس بود نمی دانم شاید این درد ها آمده بودند مرا به یک باره از پا در بیاورند

یک ردیف صندلی فلزی کمی آن ور تر از اتاقی که پدرم آنجا دراز به دراز شده بود دیدم و رفتم روی آنها نشستم دستم را انداختم داخل جیب بغل شلوارم تا گوشی را در بیاورم، گوشی را که دستم گرفتم و کلید روشن را زدم هیچ تغییری ندیدم ناگهان یادم آمد سیم کارت داخل گوشی صورتی رنگی که سامان برایم خریده بود مانده است. قید گوشی را زدم سرم را پایین آورم و دستهایم را روی هم گذاشتم تا تکیه گاه سرم باشند و چشمهایم را بستم ...
باید منتقل بشه به سی سی یو این صدایی بو که در راهرو شندیم مادرو بقیه پشت دکتر جوان و خوشتیپی حرکت می کردند مادر هنوز گریه میکرد ازش پرسیدم چی شد جواب نداد برگشتم سر جایم من قاتل شده بودم بدون هیچ درگیری و تماسی من محکوم به حبس شده بودم بدون حتی دیدن یک قاضی من طرد شده بودم به سرم زده بود بزنم بیرون از بیمارستان و در نزدیکی آن در پارکی جایی بنشینم داشتم می رفتم که صدایی پرسید ببخشید ساعت دارید ؟؟ تعجب کردم نگاهی به دوروبرم کردم که روی دیواری ساعتی نبوده در آن بیمارستان بزرگ ! چیزی ندیدم یازده و نیم داره میشه خانمه سی و یکی دو ساله ای بود که چادرش تا روی کفش هایش همهء زیبایی زنانه اش را پوشانیده بود درست کنار جای من نشسته بود و دستش را روی صندلی که من در تا دقایقی پیش روی آن نشسته بودم گذاشته بود تشکر کرد نمی دانم چه اتفاقی افتاد قضیه رفتنم منتفی شد برگشتم طوری که انگار قیافه ام باز تر شده بود دستش را برداشت تا من بنشینم نشستم هیچ نگفتم و هیچ نگفت.
زیر چادرش چیزی تکان میخورد انگار مچ ش را تکان دهد سرم را چرخاندم به طرفش، چشمهایش را بسته بود لبهایی که شبیه لبهای بچه ها بود چیزی زمزمه می کرد صورت ش خیلی لاغر بود و هیچ اثری از آرایش روی گونه های نداشته اش نداشت نه حس بدی نداشتم نه حس خوبی از نگاه ش معلوم بود از این خشکه مذهبی ها نبود   - ببخشید موبایل دارید ؟
- بله زیر چادرش کیفش را باز کرد و با لبخندی گوشی مشکی رنگ ِ ساده اش را به من داد
- مرسی باز هم خندید حس خوبی بهم دست می داد وقتی خنده هایش را می دیدم. 0938 شماره سامان را داشتم می گرفتم منتظر ماندم
(لطفا پیام بگذارید ) قطع کردم و گوشی را به دخترِ چادری مهربانی که از لبخند هایش خوشم می آمد و کنارم نشسته بود دادم وقتی که گوشی را گرفت چادرش به کنار رفته بود و من دردست راستش تسبیح قهوه ای رانگی را دیدم فهمیدم ورجه وورجه های زیر چادرش برای چه بود
من به او - چی می گفتی ؟؟    او به من - کِی عزیزم ؟
- چند دقیقه قبل چشماتو بسته بودی و یه چیزی زمزمه می کردی - داشتم ذکر می گفتم
- ذکر چیه ؟ - ذکر یعنی خدا رو صدا زدن، ازش کمک خواستن و بیادش بودن
- نمیشه همینجوری صداش کرد ؟ حتما باید از این امل بازیا درارید ؟؟ - منظورت تسبیح گرفتنه ؟
- آره بدم میاد از این کارا - خب اینم یجورشه شما همینطوری صداش بزن عزیزم
باز لبخند زد و من احساس کردم این لبخند ها دارند به من یک حس خوب می دهند خیلی از رفتارش متحیر شدم یعنی چی که گفت شما همینجوری صداش بزن یکهو در دلم گفتم خداجون مشکلات ما رو رفع کن او به من – صداش زدی ؟؟
با لبخند این را گفت و تسبیح ش را جمع کرد و گذاشت داخل کیفش من به او – تو از کجا فهمیدی
- از چشمات - چطوری
چشمهای آدمها گاهی حرف می زنند وقتی خیره شده بودی روی کفشهایت فهمیدم با خودت چیزی می گویی و وقتی سرت را بالا گرفتی متوجه شدم که حرفهایت با مخاطب ت تمام شده است. خانم بیا مادرت رو کمک کن این را پرستاری با اشاره به دخترِ چادری کنار من گفت و رفت داخل اتاق به من نگاه کرد و بازهم لبخند زد گرفتار لبخندهای مهربانش شده بودم
بعد از چند دقیقه با یک زن پیر از اتاق بیرون آمد و سمت خروجی بیمارستان را گرفت درحالی که زیر کتف مادرش را گرفته بود و چادرش روی کف بیمارستان کشیده می شد برگشت به من لبخندی زد و گفت: همیشه صداش بزن فکرم که چند روزی درد میکرد با همان چند لبخندی که دیده بودم التیام یافته بود و انگار یکی مدام در گوشم زمزمه می کرد (همیشه صداش بزن )
. پایان ...

انتخاب عکس توسط خواهر بزرگوارم 

 




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات