• وبلاگ : ل ن گ هـــ ک ف ش !
  • يادداشت : فکري که درد مي کرد ( داستان کوتاه.قسمت دوم )
  • نظرات : 15 خصوصي ، 19 عمومي
  • پارسي يار : 10 علاقه ، 15 نظر
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    سلام! داستان پر هيجاني است و عواطف و احساسات خوب انتقال يافته است.به نظرم رسيد که در اتومبيلي که عازم بيمارستان است، آن دخترخانمي که خدا و پيغمبر را به کمک مي طلبيد، اين دختر بگويد: من در دلم حرص مي خوردم چون اعتقادي به اين چيزها نداشتم./ آن جا هم که روي نيمکت بيمارستان نشسته است بگويد داشتم از جايم بلند مي شدم که متوجه صدايي شدم که مي گفت: خانم ساعت چند است؟...پاراگراف بعد هم کلمه ي «در »اضافه است( من در تا دقايقي پيش روي او نشسه بودم...) در قسمت:ذکر يعني خدا رو صدا زدن، ازش کمک خواستن و بيادش بودن
    - نميشه همينجوري صداش کرد ؟
    اين جمله را بهتر است که بگويد: با خودم گفتم «حتما بايد از اين امل بازيا دراريد ؟؟ »

    از اين که به سديد کاشان سر زديد ممنونم.

    پاسخ

    سلام ممنون جناب فرهنگ از حسن نظرتون ...