سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 93/5/8 | 9:11 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
قسمت اول
.
از دیروز با پدرم حرف نمی زنم مادر هم دیگر مرا تحویل نمی گیرد در اتاقم را قفل کردم و از دیشب تا الان که ساعت را از روی ساعتم می خوانم و عقربه هایش دوی بعد ظهر را نشان میدهند چیزی نخورده ام یعنی نه اشتها دارم و نه حال رفتن و دیدن قیافه ی نحس بابا و مامان را که نگاهشان می دانم چطور خواهد بود. از دیشب مادر یکبار هم نیامده حالم را بپرسد بیشتر روی تخت خوابم ولو هستم هی کتابهای م.مودب پور را باز می کنم و می بندم همه شان را حداقل یکباری خوانده ام کمی احساس ضعف می کنم از دیروز تا حالا هزار بار کنار پنجره ایستاده ام و به شهر نگاه کرده ام به آدمهایی که با عجله می روند و با بی انگیزه گی بر می گردند به ماشین های متعددی که فقط بلدند گازش را بگیرند به خنده های رهگذرهای جوان و دختر هایی که از همین دور می شد فهمید که از این اذیت و آزار خوشحالند و شادمان بارها به خورشید نگاه کردم گاهی که زیر ابرها قایم می شد و من درد دلم می گفتم کاش من را هم ابری بود که گاهی پناهنم می کرد گاهی که زیاد از حد داغی ام می سوزاند جماعت هوس ران را از دیروز در اتاق زندانی ام نه حکمی برایم قرائت شده نه دادگاهی برای من برگزار شده بود من به دست خودم زندانی شده بودم به دست خواهشهای خودم و رفتارهای اشتباهی این چند سالی که فهمیدم یک دخترم دختری که احساس گاهی از نوک پایش را فرا می گیرد و به گیسوان سیاهش می رسد احساسی که از دیشب فهمیدم مرا کور کرده است کوری که در ظاهر می بیند و در باطن هیچ چیز را جز خواهشهای خودش نمی بیند .. در یک اتاق سه در چهار آپارتمانی با این افکار گم شده بودم .. دلتنگ گوشی ام بودم دیروز پدرم آنرا از من گرفت و من هیچ حرفی نداشتم برای بازپس گرفتن آن .. نمی دانم الان در دست پدر چه می کرد شاید داشت شماره هایش را چک می کرد .. عکسهایش ... عکسهایش ... عکسهایش ... وقتی ماشین را به سمت صدر روانه کرد فهمیدم باز هم می خواهد برویم پارک قیطریه و بازم کوچه ی آرام ِ دلارام ! روی داشبورد جعبه ای مشکی رنگ در طول مسیر نظرم را جلب کرد هیچ نپرسیدم و فقط کمربند را بسته بودم و یا به روبرو نگاه می کردم و یا از شیشه بغلی ام به بیرون و به تمامی ماشین هایی که یا از آنها سبقت می گرفتیم و یا آنها از ما سبقت می گرفتند .. داشتم به سبقت گرفتن فکر می کردم و تمامی ماشین هارا آدم میدیدم آنهایی که بهتر بودند می رفتند و آنهایی که تنبل تر بودند از قافله جا می ماندند .. پیاده شو رسیدیم .. این حرفی بود که انگاری مرا از یک چرت ظهرگاهی پراند وقتی که پیاده شدم انگاری گیج بودم با اصرار فراوان قبول کردم امروز در کنار هم باشیم از ورودی پارک که گذشتیم می دانستم باز می خواهد برویم و کنار کاج هایی که در سراشیبی روئیده بودند بنشینیم کم کم پاییز از راه می رسید این را برگهای بهت زده درختان می گفتند برگهایی که پس از مدت زیادی معاشقه با درخت باید او را وداع می گفتند به مرگ آنها فکر می کردم به گامهایی که بی توجه همه آنها را له خواهند کرد به کودکانی که این کار شاید برایشان جذاب باشد و شیطنتشان را برانگیزد ..اصلا متوجه حرفهایش نبودم همینطور داشتم برای خودم خیال بافی میکردم به من می گفت در دنیا تمام عالم هم کمر همت ببندند و نگذارند ما به هم برسیم من باز هم تلاش خواهم کرد تا به خودم آمده بودم که اینبار دستهایم در دستش بود لذت بخش بود گرمای خاصی داشت مثل این بود که جدایی هایمان را به باد فحش گرفته بودند دستهایش را بالاتر آوردم و داشتم می بوییدمش می دانستم حواسش به حرف زدنش هست دستهایش بوی سیگار میداد و من از این بو لذت میبردم دست چپش را جدا کرد و دست کرد به جیب جلویی پیراهنش انگار فکرم را خوانده بود آرام سیگاری را روی لبهایش گذاشت در این سه سال خیلی سعی کردم جلوی من دست به کبریت نشود ولی همیشه با زبانش مرا قانع می کرد سیگارش را که روشن کرد دستش را ول کردم ... گفته بود که تمام لذت سیگار در آن است که با دست راستش آنرا بگیرد .. داشتم با پاهایم با برگ های رو زمین بازی می کردم بند کفش م بازه شده بود فهمیدم که در ورودی پارک برای چه سکندری خوردم .. بندش که روی زمین افتاده بود تغییر رنگ داده بود حال بستنش را نداشتم پایم را جمع کردم و انداختمش داخل کتانی ِ .. نصفه های سیگارش بود یه بند حرف می زد و می گفت همه چیز تمام می شود این غیابی آمدن و رفتن ها این بلاتکلیفی ها به او توجه نمی کردم و از روی بی اختیاری سرم را تکان می دادم ... پاهایم را جمع کرده بودم ..چانه ام را چسبانده بودم روی زانوهایم و خیره شده بودم به دو درختی که تا ثریا با هم رفته بودند .. و می اندیشیدم اگر آدمها هم در کنار هم اینطور استوار می رفتند چه می شد ... ناگهان جلوی چشمم جعبه سیاه رنگی را دیدم .. گفت این برای توست .. گرفتمش فکر کردم ادکلن فرانسوی گیونچی هست تا بازش کردم چشمم به یک گوشی لمسی صورتی رنگ خورد .. بی اختیار بازوانم را دورش حلقه کردم .. مانند یخی بودم که یکباره با یک حرارتی باز شده بود ... خوشحال شدم  .. میخواهی امتحانش کنی ؟؟ مگر باطری کار می کند ؟ آره نیم ساعتی کار می کند بعد که خاموش شد 5 ساعت باید شارج کنی .. گوشی را بالا آوردم .. گفت می خواهی عکس بگیریم ؟؟ چند تا عکس تکی از من گرفت با حالت های مختلف .. حتی قایمکی شالم را از سر برداشتم و از من عکس گرفت گفت کسی نیست از هر دویمان عکس بگیرد .. مجبور شدیم به هم بچسبیم تا در قاب دوربین جای بگیریم عکس خوبی از آب درآمد .. من به یکباره از زمین تا آسمان در حالم تفاوت ایجاد شده بود .. سورپرایزی بود .. این گران قیمت ترین هدیه ای بود که در این چند سال گرفته بودم .. داشت کم کم هوا تاریک می شد گفتم عجله کن برگردیم .. تا به سرکوچه رسیدم نفس نداشتم آنقدر تند آمده بودم که حواسم نبود موهایم را در محل کمی داخل شال کنم کلید را انداختم تا به در ورودی نرسیده کفشهایم را بدون اینکه بندهایش را باز کنم از پا کندم .. نگاهم به مادر افتاد .. بابا کجاست ؟؟ رفته نون بگیره .. کیف رو روی میل پرت کردم تا سریعا لباس راحتی بپوشم حال و حوصله سوال و جواب پس دادن نداشتم در اتاق را بستم بابا که آمد تازه یادم آمد کیفم را پرت کردم روی مبل در پذیرایی خانه .. در را باز کردم سلام کردم پدر باز هم سگرمو هایش در هم بود کیف چپه شده بود تا خواستم بلندش کنم قوطی مشکی رنک از دستم افتاد و درش باز شد و گوشی صورتی رنگم از داخلش پرید بیرون انگار می خواست به پدر خودی نشان دهد .. پدر داشت نگاه می کرد ....
ادامه دارد .....
داستان کوتاه




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات