• وبلاگ : ل ن گ هـــ ک ف ش !
  • يادداشت : فکري که درد مي کرد (داستان کوتاه )
  • نظرات : 11 خصوصي ، 17 عمومي
  • پارسي يار : 19 علاقه ، 20 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    لحظه هاي تلخيه...لفظ حکم و دادگاه خيلي به جاست
    مودب پور رو خوب اومدين...
    حالا چرا قيطريه؟؟
    بيانتون خيلي قشنگه ...ادم حس ميکنه فيله تا رمان ...
    تشريح وقايع يا مثلا محيطي که اونجاس...پرداختن به جزئيات مثلا بند کفش واقعا ادمو جذب ميکنه ....
    فقط به نظرم چند تا نکته هست..
    اينکه هديه بابت چي بوده و اينکه جوري از ديدارشون حرف ميزنه انگار هيچ حسي به طرف مقابل نداره...


    پاسخ

    سلام دختره بخاطر رفتار والدينش نوعي ياس و نا اميدي تو کلامشه از قصد خواستم اينطور باشه ... قيطريه هم زمين خداست ديگه پارکشو دوست دارم دي: /// ممنون از نظر خوب و ارزشمندتون ....
    سلاااااااااااامممم...داستانتو کپي کردم که بعدا بخونم....فيک کنم کارت خوب باشه...راستي جوابايي که به کامنتا ميدي خيعلي باحاله...وبم بياياااااااااااااااااااااااااا...
    پاسخ

    سلام ممنون که تشريف آوردي پس ميذارم داستانو کامل بخوني بعد ميام وبلاگتون :)
    کاربر گرامي، سلام
    در تاريخ دوشنبه 93 شهريور 10 نوشته شما با عنوان فکري که درد مي کرد (1) برگزيده شده و در جايگاه پيوندها در مجله پارسي نامه قرار گرفته است. دبير تحريريه ي اين انتخاب و دبير سرويس آن بلاي آسموني بوده است. اميدواريم هميشه موفق باشيد.
    پاسخ

    سلام
    ي چي بگم ؟؟؟؟
    تولدت ي روز بعد تولد منه عمو : )
    البته از نظر ماه و روز عرض بکردم
    پاسخ

    آفرين ... درود بر همه تيرماهي ها ... حالا قبلاها يکي بود ... دقيقا ماه و روزمون مثه هم بود :)

    سلام 

    دوستان عزيز به وبلاگ بنده هم سري بزنيد ضرر نمي کنيد!!!

     shamim14.parsiblog.com

    پاسخ

    سلام داستان رو خوندي يا نه ؟؟

    سلام

    روز خبرنگار بر شما مبارک

    پاسخ

    سلام خدا قبول کنه :)
    سلام! بهاي جان و شخصيت آدمي بهشت است . به کمتر از آن خودمان را نفروشيم. آن قدر اين نوع هداياي گول زنکي که جوان سيگاري به دختر ساده دل داد ، بيايد و و برود و يا دل ها را بزند که حد ندارد. هيچ چيزي بهتر از عشق و محبت راستين نيست. کسي که بالوالدين احسانا ي خدا را فراموش کند و کار به خشنودي و يا خشم و رضاي خدا نداشته باشد، چه گونه مي تواندادعاي عاشق بودن کند؟ کسي که با يک گوشي همراه تلفن حالتش تغييرکند.اولين دروغگوست. کمي بينديشيم! داستان جالبي بود. موفق باشيد!
    پاسخ

    سلام ممنون از نظر شما .. خوشحال ميشم قسمت دوم رو هم مطالعه بفرماييد ...
    تقريبا نصفشو خوندم ...ماشاله اينقدم رييييز بود:)
    انشاله موفق باشين

    پاسخ

    :) بازم لطف کرديد
    سلام
    داستان بعد از عکس هايش عکس هايش يجورايي قطع شد و رفت به گذشته..نکه قطع ولي خب زمان داشتان تغيير کرد..
    و بايد يجوري اين تغيير مکان و زمان نشون داده ميشد
    مثلا تو خيلي از رمان ها با چندتا ستاره
    پاراگراف بعد
    پارگراف بعد و يک خط تيره کنارش و از اين قبيل نشون داده ميشه و به مخاطب اعلام ميشه که وارد گذشته يا زمان حال شده داستان...
    ــــــــــــــــــ
    بعدشم بوي سيگار کجاش لذت بخشه:|
    والا ما داريم سالها با بوي سيگار زندگي ميکنيم و هيچ لذتي توش نديديم :|
    من اگه جاي دختره بودم ميدونسم چکا کنم...:| : دي
    ـــــــــــــــــــــ
    درکل داستان خوبي بود
    موفق باشيد :)
    پاسخ

    سلام .. دقيقا يکي از ايرادات مهم همين بود ... قسمت دوم سعي ميشه درست بشه ... اينم يکي از ايرادات بود که احساسات شخصي رو وارد نوشته کرده بود .... ممنون از اين که خونديد
    سلام
    چشم کووووووووور ميشه تا بخونم ي فاصله اي چيزي
    بخونم ؟؟؟؟؟ ن نميخونم بيخود اغفالم نکنيد چشام ضعيفه
    چرا پاراگراف بندي نميکني ؟؟؟؟
    پاسخ

    سلام اينا همش بهونس :) بخونيد
    متنتون روون ... دلنشين ... هيجاني و استرسي... پراحساس...
    ياد يکي از رمانهاي خانم خسرونجدي افتادم...
    قلمتون سبز
    پاسخ

    ممنون خانم محمدي ...
    چقد فونتش بده
    آدم رغبت نميکنه بخونه
    پاسخ

    خب نخون :|
    سلام... مجبور شدم كل متن رو جاي ديگه كپي كنم و فونتش رو عوض كنم تا بتونم بخونمش:|
    داستانتون تصوير سازي خوبي داشت "وقتي ماشين را به سمت صدر روانه کرد فهميدم باز هم مي خواهد برويم پارک قيطريه و بازم کوچه ي آرام ِ دلارام"/" فکر کردم ادکلن فرانسوي گيونچي هست" ولي يه جاهايي انقد يهويي موضوع عوض شده بود كه آدم احساس ميكرد چند خط پريده پايين...
    منتظر قسمت دومش هستم ولي يكم بيشتر براي نگاه اونايي كه ميان ل ن گ هــ ك ف ش وقت بذاريد.
    پاسخ

    سلام .. ممنون خيلي .. مي دونيد دارم تمرين مي کنم .. حق داريد اين شتابزدگي در کل داستان ميشه .. چون اگه پست خيلي طولاني بشه همين رو هم نمي خونن ... نظرات رو ببينيد متوجه مي شيد ... پس چرا خودم راحت تونستم بخونم :| ممنون که وقت گذاشتيد
    سلام: )
    همين 2 نظرِ قبلي: )...يه پاراگراف بندي کنيد: )
    منتظرِ ادامه هستيم: )
    از اينجا خوشم اومد "يک دخترم دختري که احساس گاهي از نوک پايش را فرا مي گيرد و به گيسوان سياهش مي رسد"
    پاسخ

    سلام .. نميشه باور کنيد پاراگراف بندي کنم اونجوري ميشه داستانمون سکانس بندي ... دوست ندارم اينطور بنويسم .. ادامه ش خوشه يعني جذابه .. حتما حتما بخونيد من منتظرم .. ممنون از حضورتون ... خيلي
    نميدونم چي بگم
    قسمت آخر نظرم و ميگم...
    -------
    شکر که پدرم کاري به کارم ندارد !!
    پاسخ

    هر چه دل تنگت مي خواهد بگو ... زهرابانوي بزرگوار :) ... پدرتون بايد بهتون کار داشته باشه دهههههههع
       1   2      >