هوالمحبوب
شب بود سرد بود هنوز یک ربعی از پاسم نگذشته بود که روی سیم خاردار چیزی تکان خورد یک آن ترسیدم، دستم را بردم و یک گلنگدن کشیدم چهارچشمی با حالت هجومی ایستاده و مراقبش بودم چیزی به نظر نمی آمد تازه یادم آمد آنقدر که هوا یخبندان بود دستم بر روی ماشه گلنگدن چسبیده بود باز تکانی خورد اینبار یک صدا هم داشت از شانس بد من آن شب ظلماتی وصف ناپذیر بود صدایش شبیه جر خوردن پارچه ای مندرس و کهنه بود راستش را بگویم ترسیده بودم کم مانده بود فک م بزند بیرون هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر ترسو باشم همیشه منتظر بودم چنین صحنه هایی اتفاق بیفتد تا خودم را نشان بدهم
خودم را باخته بودم باز تکان خورد جای اینکه رو به جلو قدم بردارم ناخودآگاه از محل پست نگهبانی عقب تر هم رفته بودم همانطور که به سیم خاردار چشم دوخته بودم در سرم فکری شروع به متولد شدن کرد اگر من را بزنند چه میشود اگر نگهبان بعد از من هم سستی کند اگر بعدی هم همانطور و و و
تق صدای شلیک گلوله زمین و زمان را برهم زد سرم را چرخاندم بجز سیاهی چیزی نمیدیدم اول فکر کردم از سمت سیم خاردار هست کمی بعد صدای دوم نظم شب را برهم زد اشهدم را خوانده بودم و یقین داشتم گلوله سومی که صدایش دربیاید باید فرنچ م را جرواجر ببینم بعد هم چشمهایم را ببندم
دستم همچنان روی سینه ی ژ 3 بود ولی مگسی آن رو به زمین بود کمی با فکر مرگ جرات پیدا کرده بودم سوی سیم خاردار گرفتمش درست آنجایی که صدای جر خوردن پارچه می آمد یکهو به ذهنم آمد که یک فرمان ایست بدم سه باری بلند و با حالت خشمگین گفتم ایست ! ولی صدایی در نیامد باز هم فکر اینکه الان من را بزنند و پایگاه بیفتد دست دشمن چه می شود انگار در پاهایم قوتی بوجود آورد
داشتم با یک نیرویی فراتر از انتظار خودم جلو می رفتم آنقدر تفنگ را محکم گرفته بودم که کم مانده بود در دستانم خرد شود تا رسیدم به سیم خاردار چشم م به حیوانی افتاد که بین سیم خاردار گیر کرده درست نمی دیدم ولی اول فکر کردم گربه هست بعد که دقیق تر شدم دیدم توله سگ ی که لای سیم خاردار ها گیر کرده صدایش درست شبیه به جر خوردن پارچه ی کهنه ای بود دهانش کاملا بین خار ها گیر کرده بود
صبح فردا بچه های فنی رفته بودند تا آزادش کنند که در پست نگهبانی قبل تر من لاشه توله سگی درست شبیه به توله سگی که من را ترسانده بود را حوالی سیم خاردار های پایگاه دیده بودند ...
پ ن : این داستان بر اساس تخیل نویسنده نگارش یافته است و واقعیت ندارد
هوالمحبوب
. قسمت دوم ==========> قسمت اول را اینجا بخوانید
. آرام آرام با چشمهایی خیره به زمین نزدیک شد. خم شد و گوشی را در دستش گرفت یکدور کامل به گوشی نگاه کرد یدور کامل هم به من، مادرکه چاقو و سیب زمینی در دست داشت بر و بر صحنهء جرم را تماشا میکرد .. گم شو تو اتاقت آخرین حرف پدرم بود که شنیدم.
عکسهایش ... عکسهایش ... عکسهایش ... حالا یکدور تمام خاطرات رو مرور کرده بودم فکرم درد میکرد باز داشتم خود به خود به آیندهء نداشته ام فکر می کردم به سامان، به گوشی، به عکسهایی که در پارک قیطریه با بی حیایی تمام گرفتم. یکهو صدای جیغ شنیدم بدون فکر به بیرون اتاق پریدم مادرم پیراهن پدر راگرفته بود و ممتد جیغ می کشید هاج و واج مانده بودم چه کنم.
بزرگترین کادوی من کنارش روی مبل افتاده بود چشمهای پدر کاملا بسته بود - بدو یکی رو خبر کن
بدو بدو از خونه بیرون رفتم واحد روبرویی ما یک خانواده هم شکل ما می نشست با این تفاوت که آنها دو دختر داشتند یکی هم سن من و یکی سه چهار سالی کوچکتر. در که باز شد آرینا (خواهر کوچکتر ) بخاطر کوبیدن ناهنجار در سریعا گفت چی شده ؟؟؟
- بابات کجاست - خونس
پدر آرینا و مادرش با عجله به سمت در دویدن این بخاطر ضربه های ناهنجار من بود بر روی در من بدون اختیار به سمت خانه خودمان و آنها هم بدون فکر بعد من ریختن سر بابا. تا پدرِ آرینا، مادرم را بالای سر پدر دید گفت برید کنار دستش را روی ساعد بابا گذاشت امان نداد پدر را کول کرد مثه همیشه آسانسور خراب بود داشتم در دلم به تمامی مخترعین تکنولوژی های دنیا فحش میدادم. من و مادر و مامانِ آرینا سوار ماشین پژوی آنها شدیم ما دوتا عقب که پدر را نگه داریم و مادر و پدر آرینا هم یکی پشت فرمان و دیگری سمت شاگرد، مادرم زیر لب تا خود بیمارسان هدایت اسم امام ها و پیغمبرها رو می گفت من به این کارها هیچ اعتقادی نداشتم. از کوچهء همایونِ خیابان قبا تا بیمارستان هدایت نیم ساعتی طول کشید مادر در طول مسیر هی زیر لب وز وز می کرد و جیغ می کشید از بس گریه کرده بود در همین نیم ساعت چشمهایش شبیه چشمهای دخترک جن زده در فیلم کنستانتین شده بود من فک کردم پدر مرده دقیقا مثله یه گوشت بی حرکت روی شانه های مادرم بود برایم هیچی مهم نبودنه مادر نه پدر، و نه برادر و خواهر های نداشته ام
تا به بیمارستان رسیدیم رفتند برانکارد آوردند و پدر را اول به قسمت اورژانس بردند و بعد به یک اتاق دیگری که از این شوک ها داشت خوابانیدند. من در تمامی این مدت که مادرو بابا و مامان آرینا در تلاطم و جوش و خروش بودن بی اختیار از این راهرو به آن راهرو می رفتم هیچکس با من کاری نداشت. دنبال جایی بودم بنشینم نه تنها فکرم تمام مفاصلم درد می کرد این درد نه از پیادروی و رفتن به باشگاه از روی نا امیدی و یاس بود نمی دانم شاید این درد ها آمده بودند مرا به یک باره از پا در بیاورند
یک ردیف صندلی فلزی کمی آن ور تر از اتاقی که پدرم آنجا دراز به دراز شده بود دیدم و رفتم روی آنها نشستم دستم را انداختم داخل جیب بغل شلوارم تا گوشی را در بیاورم، گوشی را که دستم گرفتم و کلید روشن را زدم هیچ تغییری ندیدم ناگهان یادم آمد سیم کارت داخل گوشی صورتی رنگی که سامان برایم خریده بود مانده است. قید گوشی را زدم سرم را پایین آورم و دستهایم را روی هم گذاشتم تا تکیه گاه سرم باشند و چشمهایم را بستم ...
باید منتقل بشه به سی سی یو این صدایی بو که در راهرو شندیم مادرو بقیه پشت دکتر جوان و خوشتیپی حرکت می کردند مادر هنوز گریه میکرد ازش پرسیدم چی شد جواب نداد برگشتم سر جایم من قاتل شده بودم بدون هیچ درگیری و تماسی من محکوم به حبس شده بودم بدون حتی دیدن یک قاضی من طرد شده بودم به سرم زده بود بزنم بیرون از بیمارستان و در نزدیکی آن در پارکی جایی بنشینم داشتم می رفتم که صدایی پرسید ببخشید ساعت دارید ؟؟ تعجب کردم نگاهی به دوروبرم کردم که روی دیواری ساعتی نبوده در آن بیمارستان بزرگ ! چیزی ندیدم یازده و نیم داره میشه خانمه سی و یکی دو ساله ای بود که چادرش تا روی کفش هایش همهء زیبایی زنانه اش را پوشانیده بود درست کنار جای من نشسته بود و دستش را روی صندلی که من در تا دقایقی پیش روی آن نشسته بودم گذاشته بود تشکر کرد نمی دانم چه اتفاقی افتاد قضیه رفتنم منتفی شد برگشتم طوری که انگار قیافه ام باز تر شده بود دستش را برداشت تا من بنشینم نشستم هیچ نگفتم و هیچ نگفت.
زیر چادرش چیزی تکان میخورد انگار مچ ش را تکان دهد سرم را چرخاندم به طرفش، چشمهایش را بسته بود لبهایی که شبیه لبهای بچه ها بود چیزی زمزمه می کرد صورت ش خیلی لاغر بود و هیچ اثری از آرایش روی گونه های نداشته اش نداشت نه حس بدی نداشتم نه حس خوبی از نگاه ش معلوم بود از این خشکه مذهبی ها نبود - ببخشید موبایل دارید ؟
- بله زیر چادرش کیفش را باز کرد و با لبخندی گوشی مشکی رنگ ِ ساده اش را به من داد
- مرسی باز هم خندید حس خوبی بهم دست می داد وقتی خنده هایش را می دیدم. 0938 شماره سامان را داشتم می گرفتم منتظر ماندم
(لطفا پیام بگذارید ) قطع کردم و گوشی را به دخترِ چادری مهربانی که از لبخند هایش خوشم می آمد و کنارم نشسته بود دادم وقتی که گوشی را گرفت چادرش به کنار رفته بود و من دردست راستش تسبیح قهوه ای رانگی را دیدم فهمیدم ورجه وورجه های زیر چادرش برای چه بود
من به او - چی می گفتی ؟؟ او به من - کِی عزیزم ؟
- چند دقیقه قبل چشماتو بسته بودی و یه چیزی زمزمه می کردی - داشتم ذکر می گفتم
- ذکر چیه ؟ - ذکر یعنی خدا رو صدا زدن، ازش کمک خواستن و بیادش بودن
- نمیشه همینجوری صداش کرد ؟ حتما باید از این امل بازیا درارید ؟؟ - منظورت تسبیح گرفتنه ؟
- آره بدم میاد از این کارا - خب اینم یجورشه شما همینطوری صداش بزن عزیزم
باز لبخند زد و من احساس کردم این لبخند ها دارند به من یک حس خوب می دهند خیلی از رفتارش متحیر شدم یعنی چی که گفت شما همینجوری صداش بزن یکهو در دلم گفتم خداجون مشکلات ما رو رفع کن او به من – صداش زدی ؟؟
با لبخند این را گفت و تسبیح ش را جمع کرد و گذاشت داخل کیفش من به او – تو از کجا فهمیدی
- از چشمات - چطوری
چشمهای آدمها گاهی حرف می زنند وقتی خیره شده بودی روی کفشهایت فهمیدم با خودت چیزی می گویی و وقتی سرت را بالا گرفتی متوجه شدم که حرفهایت با مخاطب ت تمام شده است. خانم بیا مادرت رو کمک کن این را پرستاری با اشاره به دخترِ چادری کنار من گفت و رفت داخل اتاق به من نگاه کرد و بازهم لبخند زد گرفتار لبخندهای مهربانش شده بودم
بعد از چند دقیقه با یک زن پیر از اتاق بیرون آمد و سمت خروجی بیمارستان را گرفت درحالی که زیر کتف مادرش را گرفته بود و چادرش روی کف بیمارستان کشیده می شد برگشت به من لبخندی زد و گفت: همیشه صداش بزن فکرم که چند روزی درد میکرد با همان چند لبخندی که دیده بودم التیام یافته بود و انگار یکی مدام در گوشم زمزمه می کرد (همیشه صداش بزن )
. پایان ...
انتخاب عکس توسط خواهر بزرگوارم
هوالمحبوب
.
پای شب بو ها خواب م گرفت (داستان کوتاه)
.
باران بی رمق می بارید ..ابرهای تیره بر روی طفلهای خاک لبخند هدیه می کردند .. آواز شادی رود سمفونی زیبایی را در روستا به نمایش مردم گذاشته بودند .. بلیت های خوشبخی دست دختر خندانِ کدخدایی بود که عاشق پسر کوری شده بود .. حتی یکبار هم چشمان خمار پسرک را ندیده بود .. می گفتند عاشق نی لبک او شده است .. وقتی نی را بر لبش نزدیک می کرد شاخه های خیس و لزج درختان رقصانه ترنم دلتنگی یشان را بر گونه های غم زدهء کلاغ ها می پاشاندند .. دخترک کدخدا عاشق پسری شده بود که به تنهایی با غم جان کاه ده به جنگ می پرداخت .. کولی ها که می آمدند وضع خنده های روستا در نوسان می شد .. پسرک می خواست همهء آنها را نفرین کند ولی از قلب پاک و روشن دخترک صاحب بلیت خوشبختی خبر داشت و همیشه او بود که به خاطرش دعا می کرد .. گاهی پسرک به کمک دیواری که زیر سم اسبها روشن شده بود تا بیرونیه حیاط می رفت .. تیرگی خورشید زیبای چشمانش بود .. صدای بع بع گوسفندانش مانع شنیدن آوازهای نامشروع دختر کدخدا می شد .. چه روستای عجیبی بود پسر فقر روبروی دختر متمولترین مرد آبادی برای حفظ آواز نی لبک ش می جنگید .. دخترک هنوز پسر آواز درکن را ندیده بود .. او اعتقاد داشت که گوش هایش عاشق شده است .. روزی از کوچهء پسرک عبور می کرد که نی لبک را دستش دید .. بی توجه عبور کرد .. گوش های نی لبک زن تیز تر شد .. صدا کرد کیستی ..دخترک گفت .. من اختر هستم دختر کدخدا می روم به دشت پایین کوه .. می خواهم کمی لاله بچینم .. می خواهم لاله ها عاشق ترم کند .. راستی پسرک تو عاشق شدی ؟ .. نی لبک زن سرش را به طرف دیگری که دخترک آنجا نبود کرد .. نه عاشقی نمی دانم چیست .. دخترک: عاشقی یعنی کسی را دوست بداری .. کسی را دوست داری جوان ؟ پسرک : آری مادرم و این نی لبک م را با این آواز سر می نهم .. دخترک:کمی نی بزن برای من پسرک تا شروع کرد دختر بر زمین افتاد .. پسر افتادنش را متوجه نشد آنقدر نی زد که خسته شد و بعد که دختر را صدا زد چیزی نشنید با دست گیری بر دیوار تا خانه رفت .. دخترک پای شب بو ها افتاده بود
هوالمحبوب
.
چیدن انارها که تمام شد خسته و رنجور روی علف های هرز دراز کشید دست راستش را زیر پیراهن برد انگاری تیغی هدف کمرش را کرده بود با نیم چه کج و کوله کردن چشمها و صورتش درش آورد .. تیغ را روبروی آسمان ابری نگه داشته بود که لبریز از گریستن بود .. اکبر می دانست که آسمان امشب می بارد این را صبح پدرش که حالا مشغول ریز و درشت کردن انارها بود گفت .. پدرش هم از اخبار ساعت نه شبکهء یک شنیده بود .. همینطور که داشت آسمان را نظاره می کرد ناگهان سایه ای روی سرش خیمه انداخت تا به خودش آمد دید یک نفر به چادر سفید گلدارش می پیچد و ریسه می رود .. از جایش بلند شد با دست راستش خاک شلوار و پیراهن آستین بلندِ دکمه دارش را تکاند و با صدای بلندی فریاد زد ..
- ها چته دختر عمو .. کی آمدی خانه ی ما
در همین تردد نگاهها بود که پدر هم سلانه سلانه به آنها ملحق شد و با برادر زای خود دست دارد
- خوبی دخترم دستت درد نکند چایی با انجیر خشک است ؟
اکبر سراسیمه می پرد وسط و نمی گذارد دختر عمو لبهای کوچک ش را باز کند
- فک کنم خبراییه مگه نه آقا جون ؟
- بندهء خدا چایی آورده تو هی تشر می زنی خجالت بکش بشینید زمین
- نه عمو جان من میرم تا خانه کاری ندارید ؟
- نه دخترم برو ما اینها را می آوریم
- آقاجون اینا و عمو حسین که اصلا خانه ما نمی آمدند چه شده است ؟
- چایت را بخور کار زیاد داریم باید انارها را جدا کنیم ریز و درشت را جدا دایی ات دیروز سفارش زیادی کرد میخواهد گمانم درشت ها را تا تهران ببرد شاید سوغاتی می دهد چه می دانم ما باید انار خوب به او بدهیم تا سال دیگر هم از ما بخرد
- چشم آقا جان
چایش را هورتی می کشد و به ته استکان نگاهی میکند تفاله ها درست چسبیده اند به ته استکان لبخندی از روی پیروزی بر استکان می زند و از جایش بلند می شود
- آقا جان اینهایی که ترک خورده اند را سوا کنم ؟
- ها اکبر سوا کن خودمان می خوریم کمی به عمو ها و همسایه ها می دهیم تازه مادرت باید رب هم بپزد
- (زیر لبی ) بیچاره شدم باید آن روز خودم را یک جایی گم و گور کنم
بعد از نیم ساعت همه انارها رااز هم جدا کرده و داخل کارتنها چیده بودند .. هوای کم کم داشت تاریک می شد .. صدای روباه ها و شغال ها می آمد .. گهگاهی یکی از سگهای شکاری همسایه اکبر صدایش در می آمد .. صدای ماشین می آمد .. اکبر دستش را روی پیشانی اش چتر کرد تا آفتاب مانع دیدن او نشود .. درست می دید نیسان آبی رنگی داشت لنگان لنگان از جادهء خاکی باغ می آمد .. بعد از رسیدن دایی کمی خوش و بش کردند و در عرض یک پلک زدن همه ء انارهایی را که دایی می خواست با خود به شهر ببرد بار عقب ماشین شد .. و دقایقی بعد یک استارت و حرکت .. دایی اکبر گفت که عذر خواهر را بخواهید و بگویید که تا صبح باید می رسید .. بقیه انارهای ریزو ترک خورده را اکبر تند تند بر روی فرغونی که لاستیکش از هم شکافته بود بار کرد و دو تایی عازم خانه شدند .. خانه مشهدی قدرت بالای باغش بود نیم هکتاری باغ داشت .. علاوه بر باغداری یک گاو شیرده هم داشتند که از نژاد هلندی بود و شیرش تا چهار همسایه از شرق و غرب خانه شان را هم جواب می داد .. صدای غاز ها و اردکها در میان نیم تپه های سر لخت ده پیچیده بود و ترنمی زیبارا در سراسر دهستان رویانیده بود .. پدر و پسر مشغول دس و صورت شدند بودند .. مشهدی داشت وضو می گرفت می دانست الانه هست که صدای خادم و مکبر مسجدشان که همهء مسئولیت ها را به نامش زده بودند در بیایید .. زیر لبی داشت ذکر می گفت شاید الحمدلله می گفت برای برداشت امروز .. صدای یا الله اکبر در اتاق بزرگ خانه پیچید ..ریحانه نمی دانست کدام سوراخ موش را بخرد و به آنجا پناه ببرد .. یک شلوار استرچ آبی پایش بود و بایک نیم تاب .. هر چند اکبر با همین یا الله گفتنش تربیت خانوادگی اش را نشان داد ..
- نیایید دو دقیقه اکبرآقا
صدای ظریف و کودکانه ریحانه بود
- باشد زحمت آب آوردن افتاد گردن شما
کنترل را برداشت سه چهار کانالی عوض کرد باب میلش نبود .. انگشت شصت دستِ راستش رفت روی بالاترین دکمهء از سمت راست کنترل که قرمز بود .. تلویزیون لال شد.
ریحانه با همان چادری که بعداظهر در باغ به آن پیچیده بود وارد اتاق بزرگ شد در دستش یک لیوان آب بود بایک پیش دستی اکبر حواسش نبود دختر عموی زیبایش آب را جلوی صورتش گرفته به این می اندیشید که دختر عمویش چرا امشب خانهء آنها است شاید بعد از چندین سال بود که این اتفاق افتاده بود
- آقا اکبر .. آقا اکبر
- ها
تا سرش را بر می گرداند ریحانه هول می کند لیوان آب چپه می شود و همهء آبش فرو می رود در دل فرش .. تا می خواهد فرش را بالا بیارد چادرش کنار می رود .. کبودی کشیده شده از مچ دست تا آرنج دختر عمو چشمهای پسرعمو را تیز می کند
- ریحانه !
دختر خودش را جمع و جور می کند چشم هایش پر می شود و دوان دوان سمت آشپز خانه می رود .. مشهدی قدر با آستین های با لازده از در آلمینیوم خانه وارد می شود ... مشغول گفتن اشهد ان امیر المومنین علی حجه الله است ... اکبر ماجرا را می فهمد همانجا دراز می کشد و بغضی در گلوی خشکش متولد می شود .. بوی فرش خانه را گرفته ...... ریحانه همچنان دارد زیر چار گلداری که بعدالظهر در آن می پیچید آرام گریه می کند
پ ن : راضی ام بد نشد برای اولین بار .. و نظر شما همبلاگی ؟؟
بازنشر در * حرف تو *
بازنشر در * زنگان *