سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 91/6/26 | 7:16 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

به همه لحظه های اندیشیدن َم خوشبین َم

به تمامی قنوت های حک شده ء دعاهای فرج

به تمامی سجده های عاشق آنه ام !

می پرستم لحظه های انتظار ترا

می پرستم کشیدن همین افکار را در بوم شبانه ی گامهایم

مَن با کدام کلمات توصیف بندگی ام را کنم تا تو بیایی؟

مَن فارغ از خویش می شوم آن دم که به تو فکر می کنم

عمیق ... عمیق و حتی غرق می شوم

باز ترا صدا می زنم تا مرا بگیری ... شاید در آغوش

مَن تمامیِ صفحات لنگه کفش را هم بنویسم کم می آورند

از تو ... از روزی که خواهی آمد ... از بیداری های مخلصانت!

مَن زیاد خوش بینم ... من در مسیر حیاتم به جز تو نمی بینم

مَن عاشق تو ام .... من دوست دار توام ... صاحب حق ازلی !

روز نواختن گامهایت بر جاده های خیس و باران زده یک روز نیست

یک زندگانی است به طعم شیرین ترین شیرین های خدا

آنروز یک سال است یک سال نوری پر از پاشیدن زیبایی بر زمین و زمان

مَن عاشق توام ... و با همین چهار حرف زندگی ام فراتر از یک نفس کشیدن است

مَن عاشق توام

من عاشق تو ام

پ ن : این عشقها هیچوقت نه جدایی داره نه درد نه رنج ! عشق برتر همینه

پ ن 2 : دَمه همهء اونایی که به لنگه کفش می آن گَرم و سوزان

پ ن 3 : دارم یه داستان بلند از دورهء سربازی می نویسم! (به نام :وقتی خدا پارتی باشد) هم خدمتی های عزیز اگه دوست دارین اسمتون باشه بسمِ الله ... علی الخصوص بچس دوره ء آموزشی ...




تاریخ : سه شنبه 91/6/21 | 5:50 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

اینجا شیراز

آری سراسر راز

اینجا شب به تنهایی برایت رمان است !

سحر یک سفر نامه به سبک همان خویش

غروب ... آه غروب توان تصویرگری ترا نیست ای ظالم !

صبح گاهان درد، گیجگاه که شقیقه را در تلالو رویاهای تحقق نیافته می برد

اینجا شیراز

گاهی پر از راز و نیاز ...

گاهی مست! مست لحظه های اندیشیدن به ...

گاهی همیشه تنهایی

گاهی به عبور از گذر های رهایی

گاهی نوای اینکه تو کجایی

اینجا شیراز ... اینجا شاه چراغ اینجا عفیف آباد ...

سعدی، حافظ و وکیلها ...

اینجا خفته گاه کورش ... اینجا پرسپولیس !

توهم نمی بافم اینجا همه چیز میان جمع و ضرب هایم گم شده

اینجا حتی یک عاشقانه آرام هم متلاطم است !

اینجا مارکز هم در بند زندان است کمی ...

و سهراب در بیرون از گود به او می خندد!

اینجا صنوبرها می گویند که درختان ایستاده میمیرند !

اینجا شیراز است جوانک ... یک شهر به معنای همهء واژه های نستوه

اینجا تمامی شعرایم طعم رهسپاری می دهند

اینجا قلم رنگ گرفته است ... اینجا من به وسعت تمامی آدمک های دنیا شاعرم

اینجا شیراز است ... و من ادامه خوانم ..... ادامه خوان زندگی اینجا شیراز است

پ ن : نمی تونم به نظرات جواب بدم خیلی شرمنده:(

پ ن 2 : روبروی پادگان یه کافی نته ولی من تو تَرکَم ! :دی

پ ن 3 : دَم همهء مخاطبهام گَرم ...





تاریخ : جمعه 91/6/10 | 1:58 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

یک دنیا حرف دارم ...

نهـ نمی گویم

نهـ اینکه حرفهایم را در پستوی جان بیاسایم نهـ

تاب نمی دهد یک دم نشیمن تو با مـ ـ ـن

درد مرا به یوغ می کشاند


مرا اسیر هواهای خود می کند

مـ ـ ـن زاده این درد ازلی ام

مـ ـ ـن گناهم این بود بی وقفه دل را که نهـ

تن و جان را هم باختم

مـ ـ ـن گناهم کمی عاشق شدن بود

یک دنیا درد دارم

یک دنیا دلم باران می خواهد

و اوست که شعله های عشقم را مستور می کند

جراحت خورده ام و طبیب عمریست تمسخر گری می کند

نهـ دست نمی کشم از این همه عمر

مـ ـ ـن رضایم به این همه درد و فراق

مـ ـ ـن رضایم به شکستنهایم و بغض های نَشُسته ام

مـ ـ ـن با همین فراق تو هم زندگانی ام خوش است !

فقط باشی تا انتظار بکشم ... نه اینکه دست دیگری ...

فقط باشی و مـ ـ ـن به شب گریه های خودم بخندم


فقط باشی و هر روز در خیالهایم گم شوم

و زنده به آن که روزی مرا می یابی

تو فقط خوب بمان

تو فقط نفسی دم و بازدم کن

مـ ـ ـن تمام درد هایت را به گردن می گیرم

تو فقط خوب بمان

.

.

.

 

.پی نوشت من: یه متنهـ همین دنبال مخاطب نگرد

پی نوشت نویسنده: جون مادرت منو دعوت به وبلاگت نکن این متن مفدسهـ

پند وبلاگ: اول فکر کن بعد عاشق شو .. آره با توام







تاریخ : پنج شنبه 91/6/9 | 1:21 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

تقدیم به حضرت حجت که مدیر همه امور است


ساعت یک و نیم آنروز  ... آری شاید نویسنده همان دم را از تو طلب مند است شاید نگاهش به عقربه هایی است که این ساعت را رقم می زنند ...ساعت یک و نیم آن روز یک عهد یک عهد خدایی ... یک عهد پر از واژه ... نمی دانم کی و چگونه ولی لنگه کفش روزی افتاد در دریای ادب و دانش و آموخت که ادب چیست .. حب و عشق به زیبایی ها چیست ... چگونه انگور را باید خورد! ... چگونه تکیه زدن و انتظار کشیدن را باید چشید ... خوشبختی در دنیای واژگان ساعت یک و نیم آن روز یک اثری حک شده بر صفحات دنیای مجازی است ... ادعیه ها یک حقیقت زنده است که نیاز دارد افراد کمی عاقل باشند ... ! ساعت یک و نیم آنروز ... مراعات نظیر دارد با هفتادو تن ... آرام ارام این عدد به پایان می رسد و نویسنده با تذکری می گوید آخرین نفر هم حساب شد ... بهشت در ساعت یک و نیم انروز به اثبات می رسد ! معتکف می گوید دل یار هم برایش تنگ شده و من غبطه می خورم و آه را به رنگ سیاه در قلبم می کشم ... به حج می رود ... جایی که ابراهیم یک عشق بنا کرد و محمد در آن زندگانی کاشت ... ساعت یک و نیم آن روز بود که تمامی کتابهایم را رها کردم و یک سبک جدید عشق سالاری را یافتم ... حب به اهل بیت ... حب به قران ... آری خبر نداری باید با وضو وارد شوی ... حرف حرف آن کلام خدا است ... و چه ادیبانه نگارش می شود ... ساعت یک و نیم آن روز یک پایگاه فقط نیست ... سنگر است یک خاکریز محکم ... بیا تا از این خاکریز ها بسازیم ...


پ.ن: شرمنده که نتوانسته تا آنچه که باید می نوشت را نوشت 

پ.ن: راضی باشد همین

پ.ن:http://saate15anrooz.parsiblog.com




تاریخ : جمعه 91/6/3 | 2:49 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

سلام سردار سلام

آخرین درد دل هم با تو یادم رفته است

نمی دانم شاید همیشه در لحظه هایم دستم را می گرفتی تا بهانه های نبودنت را نگیرم

حاجی نه یادم آمد آخرین بار گلایه های طویلی با تو داشتم

گلایه هایی از جنس درد های عمیق که مرهمی چون ظهور التیام می دهدش

گلایه هایی که آخر فهماندی که خدا حکیم است و مرا بی زبان کردی

حاجی کاش بودی همان همرزم تو همان که پابه پایت در جزیره آنروز ها

بی قراری می کرد برای رسیدن به معشوق

اینک چه بگویم که زبانم لال شود خُرده گیری نیست

حاجی عمری نظر کردی باز هم من هر دم محتاج نگاه لعل وار تو ام

منی که هنوز عهدم را نشکسته ام حاجی هنوز سرم بالا است مگذار خم شود

حاجی کمی از یار ما بگو از سرور و سالار ما بگو

بگو نفس تاب بالا پایین ندارد بگو در بیقراری هایمان هیچ شکی

بگو ما مشتاق نفس های مسیحایی او هستیم

حاجی کاش بودی و بودند و دستان با عشق وضو داده شده شما کاری می کرد

همه ترسم از آن است که یادم رود چه عهدی با تو بستم

گیج بودن شاید عیب نیست از ناخوشی های همین دهر است

پس عمری نظر کردی و هر عمری به حساب داریم نیز نظاره کن مارا

درد و دل با حاج مهدی

پ ن 1: .................................................................................................

پ ن 2: خط اول مال شما یک یادگاری برای قلبی که برایت می تپد بنویس ...




تاریخ : جمعه 91/5/27 | 11:9 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

بیا آرام به سویم تا ببویمت  ...

دستانت را به وسعت مهربانی های دنیا باز کن

بیا تا در آغوشم که سراسر حزن را به جان خریده آرام گیری

نشیمنگاه سرت روی شانه های هنوز نشکسته ام است

بنشین تا کلاف موهایت را به باد ببخشم

کمی صبوری پیشه کن تا خورشید دوباره آید

و این ظلمات بیهوده وداع گوید ...

با من حرف بزن ای مه رو تنها با من

با من که سالهاست زیر آوار خمیده ام

من بهترین همدرد توام با من حرف بزن

بوی خاک، هوای غربت گرفته هم مرا از تو رها نمی کند

اصلا بیا حرف نزنیم ... بیا بنگریم به این حال و هوا

و گریه را هدیه کنیم بر گونه های از غم پاشیده

تا دروغ بگوییم که کمی رام شدیم

بیا بعد از این می خواهم عروسکهایت را بیابم بیا

بیا بعد از می خواهم دستت را بگیرم و تا رودخانه پشت باغ ببرمت

تا سر و پیکر محجورت را با آب ملاقات دهم ...

بهانه هایت تبدیل به واقعیاتی شده که عاقل ترین آدم شهر هم آن را نمی فهمد

یا نمی فهمند و یا خود را به نفهم بودن گرفتار کرده اند

و گر اینگونه باشد دیگر ماندنت هم جایز نیست

برو ...

برو تا نیابی هیچ به ظاهر آدمی

برو تا در دستهای خدا جای گیری که تنها پیش او بهانه هایت هیچ می شود ...



                                                      رحم کن قلبشان نازک است ...!!!




تاریخ : جمعه 91/5/13 | 1:18 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

تــو ای مسکین شبـانه عقل بگشا

طواف عشق برچین به سوی مه پیما

گَرَت راهــی شـوم ســوی کــواکب

نگـــاهی از ســر رحــمت بفرمــا

تو آن معبود بـی چون و چــرایی

سحاب رزق وروزی بباران برسر ما

بیـارامد جـوار دوش هـای مبهوط

بخشکاند همین دم تَرَکهای بَرم را

سخـــن معیوب زبان ناقـــص اما

زوصفت وسعت حب بلرزاند تنم را

زمانه عزلتی کرد هواهای دلم رفت

تو ماندی در ضمیرم خیال های معما

به مُلک تو نظر کرد تمنای حقـــیرم

از آن وقـت ، تو  را دیدم به هـــر جا

شعری برای ایزد

عجب شیر تیر ماه 91




تاریخ : پنج شنبه 91/5/12 | 12:49 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب

دومین روز ماه رمضان است . نتوانستم روزه ها را نگیرم قصد کردم 10 روز بمانم تا کامل باشم ! امروز از 7 صبح باید برویم میدان تیر گفته اند 1 ساعت و نیم مسافت دارد.خلاصه رفتیم و رفتیم با 1000 درد و رنج ! چشمتان روز بد نبیند پوتین هایم دهن کجی کرده و پایم را خوب خراشیده بودند ... 20 دقیقه پایانی راه عمری از من کم نمود که نگو و مپرس ... نوبتی نوبتی تیر اندازی می کردند 120 نفری بودیم تقریبا 20 تا 20 تا و هر گروهی را 45 دقیقه حساب کنید ما هم زیر شرر های گهر بار خورشید خانم پخت می شدیم به بهانه کدامین گناه خودمم هم نمی دانم... تا نوبت من شد اشک از دیده سرازیر بود عطش حرف اول بود ولی عهدم این بود اگر از هوش بروم هم نمی شکنم عهدم را !!! ساعت 3 بود داشتیم بر می گشتیم ... کاملاجا زده بودم می خاستم بشینم و یک جیم فنگ تحویل فرمانده بدهم ولی نشد :) خلاصه قدم به قدم از خدا می خواستم این مسیر تمام شود ... دهانم پینه بسته بود ! بالاخره دیواره های پادگان را مشاهده کردیم و این یعنی تمام این یعنی پایان یک میدان تیر کابوسناک ... رسیدم به محوطه خودمان پرت شدم روی زمین بعد از 5 دقیقه ای به آسمان نگریستن برخواستم و به سر و پکالم آبی زدم ... چقدر لذت بخش و شاد! ساعت را نگریستم 6!!! تا ساعت 9 خیلی بود و این سخترین روز عمرم ولی می دانستم آن روی سکه خدا با من است! سوره نساء را تمام کردم و چند آیه از سوره مائده ولی چشمانم یاری نمی کرد ... یادم رفت بگویم قبل آن 1 ساعتی خوابیده بودم ولی هر چه دیده بودم در خواب آب بود و نوشیدنی :( بعد هم نمازهایم را که مثل همیشه از یادم جا مانده بود را خواندم ... خیلی دلم می خواست در سجده شکر گریه کنم ولی نمی دانم چرا در دقیقه 90 تصمیمم عوض شد! شانس آوردم بعدالظهر برایمان کلاس نگذاشته بودند و اسم من نیز جزو نگهبانها نبود اگر این اتفاق می افتاد جنون سرو پایم را فرا می گرفت... در همین افکار بودم که بی اختیار زیلویم را از زیر تختم برداشتم و سمت باغی که پشت آسایشگاه 3 بود رفتم تا از گرمای متوحش عجب شیر فرار کنم ... هر نیم ساعتی به صورتم آب می زدم ...آه تشنگی ... آه حسین ... آه کربلا ... یک ایده به سرم زد می روم سوی انباری گروهان و شلنگ را بر می دارم بله آب بازی ،آبیاری درختان و آبپاشی زمین ... به راحتی 5 تا 10 درجه ای دما پایین آمد حالا تنها نیستم احد بیگر باهر و مهدی اورعی هم کنارم نشسته اند و از کارهایم شادند آنها نیز روزه اند و فشار از سرو کولشان می بارد ... مجید صانعی و سعید شفیع خانی نیز آمدند:) حالا برایشان مثل باران آب می پاشم بوی خاک همه جا را فرا گرفته دیگر نشانی از ضعف نیست ... راستی خورشید غروب کرد ... بچه ها پاشید اذان

 

                                                                                                 عجب شیر اولین روز مرداد نود و یک

روزه داری در دوره سربازی




تاریخ : چهارشنبه 91/4/28 | 6:20 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

پوتین هایم را زده ام واکس و چه زیبا شده اند !
فِرِنچ تازه شسته ام را به تن می کنم
می رانم گام در زیر بهترین نعمت خدا
تو ای مخاطب چشمهایت را ببند ...
نه دب اکبر می بینم نه خوشه پروین من در طلایی ترین دقایق ایزد
باران را به روی گونه های فرسوده ام می بینم که لغزان لغزان سراغ لب های کرخت شده ام را می گیرند
باز شو دست و در آغوش بگیر و تَر شو تَری تازه و اوج یک چیدمان خیال در سکوتی ترین ثانیه ها
حالا دیگر باز می شود چشمانم و سرم را می جنبانم به زیر ... آه پوتین باز زخم عشق خوردی
باز با یار گلاویز شدی هنوز فَرحان به من می خندد ... او به نقطه چین خدا تازگی دل می بنند
و حال دل را تازگی می فهمد....شکی ندارم پروازگری می خواهد
قدم بزن در اوج یادت باشد از ابر ها اوج نگیری که دیگر غافل می شوی از این بهترین خدا
آرام گام بردار تا سُر نخوری و دوباره فرشی نشوی!
خدا را دیدی بگو تا نرانم سخن ... نرانم حرف ... نرانم عشق
قدم و قدم ... بوی چیزی هواییت می کند می دانم ... سخن نگشو و بران و بدان تا این خیال سلوکی است تا خان 7
همچنان غوغا می کند اینجا بلوایی بپا است ... من در زمین نی ام ... کاش همینجا خانه ای گزینم
کاش باشم و همچنان برانم و از لذایذ ی چو لعل که رقصانه می آرامند قلم گری کنم
تو ای مخاطب بیداری پیشه کن و دست باران را یاری گر باش تا دستت را یاریگر باشند
من در خواب فرو رفتم و به فرش کوبیده شدم ... تو باش تا بمانی

*تبریز      28 تیر *

 

التماس دعا در ماه مبارک رمضان ..........بارن = شهرالرمضان !






  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات