سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 93/1/25 | 1:42 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

 

هوالمحبوب
.
از دیشب که خبر مشروطی اش را روی صفحه لپ تاپ ش دیده بود. هر چه سگرمو در دنیا بود را به جان خریده بود و پیشانی اش بیشتر چین برداشته بود داشت به روزهایی فکر می کرد که خبر مبادا به گوش پدر برسد مبادا داداش بزرگتر چیزی بفهمد دانشگاه که هیچ باید با دنیا و تمامی آدم هایش خداحافظی می کرد. از دیشب هیچ فکری در اندیشه اش راه نمی رفت خودش هم کلافه بود که تا دیشب همدرد تمام فکرهای امیدوارانه عالم بود و امشب با همه آنها وداع کرده بود شیطان در جلدش فرو رفته بود که تماما بزند کنار از این بازی بزند برود و به هیچکس خبر ندهد داشت دنبال مقصر می گشت. هر چند دقیقه فکرش را به ماههای گذشته میبرد . یاد تفریحات بی پایه و اساس می افتاد یاد شب نشینی هایش یاد هر پنج شنبه و جمعه ای که عزم رفاقت بازی می کرد یاد شبها زنده داری و روزها در گریبان خواب افتادن را می کرد. کم کم اندیشه هایی در ذهنش شکل می گرفت. حتی آهنگ موبایلش هم نمی توانست آرامش کند. برای چندمین بار بود که آهنگ ریپیت می کرد ...(عکسای سوزونده تو قابن ، ماهیهای قصه رو آبن. لحظه هام افتاده از تابن، ساعت های کوکی خوابن ) تنهایی خانه کمکش می کرد برای شروع هر پیامدی هر حادثه ای. بلند شد دستی بر موهای ژولیده اش کشید.سری به یخچال زد !  و راهی کوچه شد. کوچه ای که باز بود باز به یک شهر سوت و کور عقربه های ساعتش روی 3 گیر کرده بودند کوچه تاریک بود نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای لامپ هایش را پایین آورده بود این کوچه با این اوصاف جان میداد برای قدم زدن هنوز آهنگ می خواند ( خواب من پر ، پروانه بی پر گوش شب کر ، سرگیجه از سر نبض رویام ، بعد تو پر) ولی اینبار وزن ناهنجار گوشیها را در گوش هایش حس می کرد. سیگار شکسته ای که گوشهء پاکت سفید آبی وینستون بود را با انگشت اشاره اش بیرون آورد و با فندک ایتالیایی که یک ماهی بود از دستفروشی خریده بود را روشن کرد. امتداد دود سیگارهایش را می گرفت و تا محو شدن آنها در زیر نور تیرچراغ برق را دنبال می کرد. یک لحظه به خودش آمد دید وسط پارکی است که در مجاورت رودخانه ای پهن بود روی نیمکتی نشست سرمای زمستان آن روز بر داغ بودن فکرهایش نتوانست چیره شود انگار چسب شده بود به نیمکت داشت به بوفه بسته پارک نگاه می کرد سیگارش را هر روز از پیرمرد بوفه چی می گرفت یک لحظه برخواست سمت بوفه شد روی در چیزی کنجکاوش کرد. انا لله و انا الیه راجعون . جوان ناکام . سعیدِ.... . مجلس سوم آن مرحوم در مسجد ... . سعید ! عکسش را نشناخت یعنی آن سعیدی نبود که می شناخت . خوانواده اش عکس قبلترهایش را چاپ کرده بودند قبلتر یعنی 2 سال پیش .. شاید هم سه سال .. اشکهایش نوبتی روی پلی ور سبز رنگش از روی گونه ها می سرید و میریخت . سعید همانی بود که جنسش را جور می کرد نه جنس او را بل تمام دوستانی که میشناختشان .برگشت خواست راهش را به سمت خانه بگیرد . پاهایش قفل شده بود . دوباره برگشت به سمت بوفه دوباره اعلامیه را خواند ... چرا مرده ؟؟ تصادف ؟؟ نه تصادف اگر بود می نوشتند . مریض هم که نبود . چه شده ؟؟ اینها رو با خودش بلند بلند می گفت طوری که فقط درختان پارک می شنیدند چه می گفت و جوابش را با سرو صداهای برگهایشان می دادند حالا جوابشان چه بود خدامی دانست . به خانه رسیده بود ساعت 4 صبح بود آسمان رنگش به روشنی میزد . اهنگ  از وقتی که اعلامیه را دیده بود قطع شده بود کلید را انداخت و باید چرخاندن در باز شد به سمت در حمله ور شد دنبال بالشت می گشت . حس باریدن گرفته بود با ابرهایی که در پارک بارور شده بودند با شهادت عکس روی اعلامیه . یادش آدم موبایلش را برداشت به یکی از بچه ها که در رفت و آمد بود زنگ زد با بوق دوم گوشی را برداشت وقتی قضیه را فهمید انگار یک لحظه قلبش ایستاد به پشت بر زمین امد داشت سقف خانه را برانداز می کرد. پشت تلفن گفته بودند که بخاطر یک شی در مشروبش دوستش تمام کرد یادش آمد قبل از رفتن به پارک یک پیک بالا انداخته بود ... انگار یکی شکمش را بالا انداخته بود ... زل زده بود به سقف خانه ... انگار زودتر با دنیا و تمام آدمهایش خداحافظی کرده بود !!!

یه مرد تنها ... آس و پاس

 




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات