سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 93/12/10 | 1:24 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
.
داشتم کره کره مغازه را بالا میدادم قبلش در دلم یک «الهی به امید تو» فر داده بودم بالا، برای خدا ...!!!
- ببخشید آقا

(صدایی زنانه به گوشم رسید) 
سرم را برگرداندم خودش بود این وقت صبح اینجا چه میکرد
چهار شاخ بریده بودم و لکنت گرفته بودم
- پدرتون کی مغازه تشریف می آورند 
دیگر نفس م بند آمده بود نکند بچه ها غیر مستقیم برایش خبر برده بودند
نکند خواب دیده بود وای چه می گویم چه ربطی به خواب دارد اصلا ایشان در خواب هم ما را نمیبیند
چادرش را کامل دور دستش پیچیده بود و باد با شیطنت خاص داشت چادر را تکان می داد من آن لحظه در خلسه بودم
جواب دادم بعد از شاید 1 دقیقه مات و مبهوت شدن که پدر نمی آیند
- فردا می آیند ؟
به مِن مِن افتاده بودم خدایا این اینجا چیکار میکند آخر این نه بچه محل بود نه همسایه نا آشنا نه فامیل نه با حاجی ما صنمی داشت این برای چه آمده اینجا خداییا
جوابش را اینگونه دادم ولی حس می کردم تمام صورتم سرخ شده و گُر گرفته است: شماره شون روی شیشه هست 0912 ...
- ممنون خداحافظ
جواب خداحافظی اش را نتوانستم بدهم
همانطور موقر و نجیبانه سرش را برگرداند و با چادری که به قامتش زیبایی خاصی بخشیده بود با قدم هایی آرام و با حیا از حوالی مغازه دور شد
داشتم اوهام میبافتم دستم به کار نمی رفت چند تایی مشتری آمد و قیمت لاستیک گرفت و از روی بی حوصلگی ردشان کردم رفتند یا قیمت را نجومی گفتم یا کلهم گفتم ندارمش جنسی را که میخواهید
با حاجیِ ما چیکار داشت ؟ جز من و دوستم هیچکس از این موضوع اطلاع نداشت اصلا شاید برای چیز دیگری آمده بود .. نه نه اصلا باز به حاجیِ ما ربطی نداشت
چای را دم کردم عطرش تا دو سه مغازه آنور تر هم می رفت .. هوا خیلی سرد بود دیروزش برف زمین نشته بود می ایستادم جلوی در مغازه فنجانم را آرام بلند می کردم و به بازی بچه ها می نگریستم و هورتی می کشیدم بالا داغ بود ولی میچسبید ولی داغ تر خاطره امروز صبح بود تکان چادر، کار با حاجی .. من و یک دنیا حرف لکنت شده در دهان .. راستی با حاجی چیکار داشت نکند بوی فکر ما به مشام ایشان خورده بود یا کسی به او پیغام داده بود این دومی شبهه انگیزترین فکری بود که تا حالا در سر من جوانه زده بود ..
خلاصه گذشت و آن روز با فکر های خراب برای آینده هزار بار مرده و زنده شدم تا شب حاجی به خانه آمد و گفت دختری امروز به من زنگ زد .. لقمه دوبار به گلویم پرید .. مهدی سریع لیوانم را پر آب کرد و مادر شماتت کرد که مگر عاشقی ! اصلا چه ربطی داشت مادر جان (این را در دلم گفتم ) پدر ادامه داد خانه دانشجویی برای دوستانش می خواست سه دختر که اهل زنجان هستند خانه ای این مدل تو دفتر مغازه هست علی جان ؟
انگار دنیا را به من داده بودند ... نه نیست این جوابم بود ولی من حتما پیدا میکنم
.
راستی با حاجی همین کار رو داشت ... امان از ع ا ش ق ی

حجاب




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات