سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 92/8/15 | 11:26 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

 

هوالمحبوب
رونوشت : شب دوم ماه ارباب

...................................
صدای طبل و سنج می آید ... همه خیابانها به ادب بسته شده اند ... حتی دخترهای کوچک در دستانی که آبنبات داشتند چادر بسر کرده بودند از این چادر ملی ها ... از اینهایی که نقش و نقوش داشتند ... همه اش حواس می ربودند ... از بس که همانند ماه شب چهادره می درخشیدند ... خانمی شده بودند برای خودشان ... دستهای پدر و مادرانشان را باعشقی مضاعف می فشردند ... گاهی به آسمان پرنور نگاهی از سر معصومیت می انداختند ... شاید در عوالم کودکی شان خدای خویش را شکر می کردند ... درست شبیه فرشته ها شده بودند ... صمیمیت از نوع پوشش شان می بارید اینها زهرایی های آینده ما بودند ... از همین طفولیت داشتند در مسیر اهل حرم حرکت می کردند ... در مسیری که سکینه و رقیه بودند ... در همان مسیری که رقیه درحسرت لمس دستان پدر ماند  ... گاهی با هم دلی با مادرانشان می گریند ... این اشکها را باید در دلها قاب کرد ... اشکهای یک دختر پنج یا شش ساله ... دختری با چادر پر نقش و نگار ... دختری که دستان پدر و مادر را از روی عشق می فشرد ... تا مبدا مانند رقیه گم شود ... دختری که گاهی به آسمانها می نگریست ... درست مانند رقیه که داشت از عالم و آدم به خدا شکایت می کرد ... این دخترها ... این زهرایی های امروز ... این مادران فردا ها چقدر خوشبختی در چهرهء معصوم آنها موج می زند ... این خوشبختی اثرات ش از همین دویدن ها از همین راه رفتن ها پشت سر صفوف هیئت ها است ...
این خوشبختی را نه من نه تو فقط خودشان با دلهای کوچکشان لمس می کنند فقط خودشان...!
چادری ها

پ ن : محرم همه چیش قشنگه ... چون همه دعوت هستند

بازنشر در * حرف تو *




تاریخ : سه شنبه 92/7/30 | 3:42 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

 

هوالمحبوب

غروب بود ... غروب پنج شنبه بود ... هیچ از غروب جمعه کم نداشت ... می خواستم از اتاقم که بوی نا از آن می چکید فرار کنم ... گورستان بهترین جای برای شستشوی حالم بود ... انگشترم را جا کردم ساعتم را بستم ... باز یادم رفت عینک م را بزنم ... خواستم یه یحیی بگویم با هم برویم ... در دلم گفتم حال و حوصله شوخی هایش را ندارم ... گیرهایی که مثله چوب لای چرخ م گیر می کرد ... سوالاتش همیشه همین بود ... باز رفتی اینترنت و خبر از ما نمی گیری ... باز چت و آواکس و نیم باز و یاهو و صدتایی کمپانی دوستیابی که به فکر مهندسین خارج که هیچ نیفتاده بود باز از این سوالات یا مفت بی جواب همیشکی ... قیدش را زدم ... در راه هر که مارا دید به سخره گرفت ... از لباس و قیافه و نوع سربازی کردن و محاسن و معایب و و هر آنچه که پندارت قد دهد ... جواب راحتی داشتم .... لبخند ... طرح دوستی من بود از روزی که جاذبه دافعه دکتر را خوانده بودم و به انسان بی خود شریعتی دستبرد زده بودم می دانستم که انسان کامل چه می خواهد !!! دو تایی ماشین های رفیقان نیمه راه دورهء پشت کنکور آقای توکلی زیر پایم ترمز زدند که به دروغ مغازه ای که نمی دانستم نوع متاعش چیست چه رسد به صاحبش را نشان دادم و گفتم آنجا کار دارم ... دروغ زیاد هم بد نیست ... صداقت م داشت شاعرانهء غروب پنج شنبهء پاییزی ام را خراب می کرد ... تا کفش های ساخت مشهد مرا به بهشت زهرای امروزی ها برساند سی دقیقه ای ناقابل عمرمان رفت و حضرت ازرائیل در لپ تاپ چهار هسته ای اش که به سرعت دو گیگابایت ِ وایمکس اتصال داشت آنرا ثبت کند زمانی از دستم در نرفت ... رسم ادب و تکریم شهدا هم بود آنها مقدم تر بودند رفتیم سوی معراج ... وقتِ دست کشیدنِ بر سر و روی دوست قدیمی ام مهدی محمدیِ فوتبال دوست بود ... لبخندش مرا مات خود کرده بود ... نمی دانم کدامین خواهر مزارش را آب پاشی کرده بود ولی خدای خیرش دهد ... رد لبخند چادرش روی آن مانده بود و داشت بر حال گنه کار من می خندید یا شاید به دوستی ما و شاید هم از روی زیارت قبر مهدی ... به مهدی قبطه می خوردم هر که پیشش می آمد و هم سایه هایش چادرهایشان را سفت می گرفتند ... تا سفت نمی گرفتند لبخندی پیدا نبود ... لبخند که هیچ گاهی برای ناملایمتی هایی که می شد گریه هم می کردند پنداری در مجلسی روضهء طفلان را گوش می کردند ... در تعجب بودم ... چرا اینها بعد فراغت از زیارت بر لبخند ها پشت می کردند ... و خود را در آغوش گریه ها گم می کردند ... آنها از من هم عجیب تر بودند ولی هیچ کس آنها را به سخره نمی گرفت ... من مانده بودم و یک دنیا سوال مبهم که هیچ عاقله ای نمی توانست جواب ش را بیابد

 

 

چادر 0عکس مرضیه رحیمی)

 

پ ن : مهدی وقتی سربازبود در سال 79 در مرز عراق هنگام نگهبانی شهید شد ... یک پسر بیشتر نبود
پ ن 2 : احساسم بر اینه که این نوع نوشتن م در مخاطب بیشتر اثر می گذارد تا عشقولانه هایم !!!
پ ن 3 : دمه همهء اونایی که به لنگه کفش میان داغ ! ( دل م برای این پ ن تنگ شده بود بسی )
وبلاگ نوشت : افتخار ل ن گ هک ف ش !!! اینکه که مخاطب هاش همه لبخندی هستند .... (مطلب رو گرفتی بی خیال شو هیس ) دی:

تذکر : اون اشتباه تایپی حضرت ازرائیل از قصد هست .. فردا بیخ گوشما را نگیرد که با که بودی : ) ( :

بازنشر در * حرف تو *




تاریخ : شنبه 92/7/13 | 2:0 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب                           
چایت را دوان دوان می خوری و به ساعت نگاه می کنی. دیرکرده ای ! جلوی آینه قدی که می ایستی خودت یک ماشاء الله بگو. وبایست ... دستی به سرو رویت بکش ماه که هستی ماه تَرَش کن ... مقنعه خاکستری ات را جلوتر بیاور تا پیشانی ات کوچکتر شود وماه تر شوی ! ... چادرت را بردار ... اول ببوسش و بعد ببویش ! بوی زهرا می دهد ... بح بح بگو! حالا شب چهاردهَ ش را هم جا گذاشته ای ! یک دور بچرخ بگذار آینه دیوانهء تو شود ... مادر را بگو موقع رفتنت وان یکاد بخواند ... کفش هایت را اول جفت کن ... ببین جفت شده اند ... دو تا شده اند ... ببین چقدر شبیه هم هستند ! حالا پایت کن ... همین ها قرار است ترا تا عرش برانند ... پس یادت باشد این کفش ها حرمت دارند ... نباید سرو صدایشان به گوش نالوطی ها برسد باید عاقل بروند و بیاورند ترا ... کمی بنشین پای حوضِ لب ریز .. بگذار ماهی ها از چشمانت سیر شوند ... دستی بر روی آب بکش و آن را متبرک کن ! بگذار دیر بشود ! عوض آن عاشق می کنی و می روی ... در را آهسته که بستی همان اول راه یک یا علی بگو تا امروزت بیمه شود ... بیمهء حضرت امیــــــــــر ... روزت که بیمه شد آرام پای بر برگ برگِ کوچه بگذار ... مبادا از خواب بیدارشان کنی ... صدای خُنُک باد را می شنوی ؟ ترا به میهمانی ِ راه دعوت می کند یک همراهی ِ صبح گاهی ... یک هم نوردی با رهگذر کوچه های بی یار! ... دلت را به آنهایی که حواست را پرت می کنند مسپار که باد امروز بهترین رفیقِ هم راه توست ... تویی که عطر چادرت تمام کوچه های نرفته را مست کرده چه رسد به رفته هایت ... تویی که جای هاج و واج نگریستن به خَلق با زمین هم رکاب شده ای ... تویی که در دلت ذکر خدارا دارم را صد مرتبه تلاوت می کنی ... تویی که رزق و روزی ِ پاکت از دستان ملائک می رسد ... تویی که نه آینه نه ملائک بل خدا هم عاشق تو شده است ... عاشق نجابتت ... عاشق شرافتت ... عاشق شماتتت ... عاشق قهرت ... عاشق عشقت ... خوش به حال معشوقهء تو ... دیر کرده ای ؟؟ مهم نیست خدا با توست ازهیچ باک نداری                                                                  


 اهواز- آبتیمور- تیر نود و دو

پ ن : عکس مهسا اجاقی

بازنشر در * زاهدان پرس *
بازنشر در * حرف تو *
بازنشر در * عماریون و فاطمیون *
بازنشر در *صبح زاگرس*





تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:45 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

قنوت چشمانت !
آری همین قنوت
پیشاهنگی ست میان دل مهربانت با خدا
همان آغازین تعلیم بود مرا
سر به سجده که می گزاری می دانم تمامی دردهایم خوب می شود
هنوز هم جواب التماس هایم را حاجت روایی می دهی ؟ 
آنروز یادت است ؟
آنروز که بوی مادر میدادی
آنروز عِطر یاس از سرو رویت جای باران تراوش تب داری می راند؟!!!
و من مست ...
یادت نیست؟
و من همچنان غمناکم !!!
این که یادت نرفت؟
راستی عهدمان یادت نرود
عهد شکستنی نیست یادت باشد ...

حجاب زن
پ ن : مال قدیما بود دیگه لوث شده !!!




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات