یادت می آید؟
هوا هوای عجیبی بود
خورشید از سر ذوق می بارید
سبزه ها از سر احساس می رقصیدند ؟
یادت آمد ...
اما چه بیهوده خط بطلانی بر این رویاهای صادقه کشیدند
آن دم که دیدم ...
کبودی دستانت را ...
هوش مرا بردند
می خواستم سرم را روی زانوانم بگذارم و های های گریه بریزم
..........................................................................
خستگی گامهایت که نشانهء کودکی های سقط شده بودند!
دل عاشقم را موازی برید
«من از آن دور فهمیدم غمی داشتی بر دل »
می دانستم که باد علت لرزش شانه هایت نبود
می دانستم این نانجیبان وسعت عقل شان تو را نمی فهمد...
و همچنان این چادر خاکی ات مرا به پرتگاه جنون می برد
و تو این را می دانستی ... بیشتر احاطه تر می کردی
و تو می دانستی که من عاشقانه راه رفتنت را می خریدم به جان
اما تو سبکبار بر نیمکتی چوبی فرود آمدی
و تو می دانستی که نگاه های بر زمین افتاده ام کم نمی کرد محبتت را
لیک که دستهایت را نمی شد در دستانم حبس کرد
......................................................................................
یادت آمد ؟ غروب بود ؟ حرف هایم را قطع می کردی
راستش را بگویم ... حرفهایت حرفهایم را سد می کرد
و من غرق در واژگان قند تو می شدم
خوب بود نه ؟
راستش را بگویم ...که هیچ از آن کوچه ها یی که رفتیم یادم نیست
من آن دقایق را نزد عقلم نبودم
کاش دوباره عازم آن دقایق شوم
پ ن : نامت در کتابها زن است ... تو برای من مَردی .....
پ ن وبلاگ : دَمه همتون داغ !