سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 91/8/24 | 6:35 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

رو نوشت : یه کم نسبت به داستانهای قبلی بلندتره ..حوصله کن ..خواهشا بخون، نظر بده نباید تسویه حساب کنیم !

شیراز آب و هوای جالبی داشت روزها گرم و شبها خنک ! دو هفته ای که گذشت  خو گرفتن در چهرهء تک تک بچه ها شکفته شده بود. تقریبا اکثر جاهای دیدنی شیراز را تماشا کردم . شاهچراغ بیش از اندازه تصورم بود هم از لحاظ معنوی و هم از لحاظ فیزیکی چند باری که رفتم نمازهای عجیبی آنجا ادا کردم .
یکی از اوقاتی که سخت مرا به تفکر وا می داشت آن هنگام بود که در حاشیه مقبره احمد ابن موسی دست فقر به سویت تمنا می کرد، و باز شعرهای خیس من از برای فقر شروع به باریدن می کرد . فقر با من سالها بود که آشنا بود و من عمیقا با این موضوع احساسی ارتباط برقرار می کردم .
یک روز که از زیارت برمی گشتم دخترکی را دیدم. نه سالی بیشتر نداشت چهار زانو رو سنگفرش پیاده رو نشسته بود وچنان گره محکمی به روسری قرمز، آبی خود زده بود که انگار دوست نداشت ذره ای تکانی بخورد، فریاد های بی نفس لباسهایش گوش هر عابری را می آزرد، های که آسمان آبی خدا هم برای دل دختر ،پا روی احساس ترحم نمی برد،ناگهان چشمان سیاهِ پر از خستگی اش با نگاه من گره خورد و من بی اختیار پا روی ترازوی سفید او بردم. چنان فریادی از سر شوق با لبخندش زد که من همان لحظه اشک درونم شروع به باریدن گرفت،که چرا باید باشد این همه الم و درد، و غمم فزونی یافت زمانی که فهمیدم از من کاری ساخته نیست. حتی کاهش پنج ،شش کیلویی هم خوشالم نکرد.بیشتر از چیزی که روی ترازویش نوشته بود به او دادم و با کلام "بقیه هم مال خودت" پیاده به سوی پادگان رهسپار شدم.
روز بعد به دیدار رند شاعران پارسی رفتم اینبار علی خزان و مسعود عباس زاده هم همراهم بودند. علی بچهء تبریز بود و چهار ،پنج سالی می شد که ازدواج کرده بود. در عجب شیر به آچار فرانسهء گروهان مشهور بود و در کارنامهء سفری اش سفر به خانهء خدا نمره الف به حساب می آمد و من همیشه بخاطر احترام همین حاجی صدایش می کردم هرچند از من یکسالی کوچکتر بود.حاج علی جزو اولین نفراتی بود که دزدکی تلفن همراهش را داخل پادگان آورده بود. مسعود اهل ماکو بود قبل از اینکه سربازی بیاید در عسلویه مشغول به کار بود لیسانس مدیریت داشت و به گفته خودش پول خوبی در عسلویه می گرفت. خیلی آرام بود، بهترین خاطره ای که با او داشتم زمانی بود که در عجب شیر به بهانهء بیماری، یک روز مرخصی گرفتیم و از همین یک روز نهایت بهره را بردیم و تبریز را از نزدیک تر دیدیم و من خودم دیگر رهگذر اجباری نبودم آن بار آزادانه قدم زدن بیشتر چشم را تسخیر می کرد.
بعد از دیدار سعدی عازم حافظ شدیم . جمعیت زیادی در هر دو جا بود. سعدیه طبیعت قشنگتری داشت. ما هم به عکس گرفتن اکتفا می کردیم !موقع برگشت پسری را دیدم که بی نهایت شبیه مهدی (برادرم) بود خواستم که بعد رخصت از مادرش، عکسی از او بگیرم ناگهان ظاهر عریانِ حجاب خانم پشیمانم کرد.بعد از گذاری در پارک آزادی که به گفته دوستانم بزرگترین پارک شیراز اسم برده می شد،(در پارک اسلام دیده نمی شد و چه آزادانه آغوش ها در آغوش و دستها در دست و .... )عازم پادگان شدیم.
31 شهریور نزدیکتر می شد و بیشتر به تمرین رژه می پرداختیم. گاهی از کلاس های بعد از ظهر می زدند و ما باید  رژه می رفتیم. اوایل اصلا هماهنگ نبودیم و این کار را سخت می کرد چون باید تا یک مرزی که در ذهن فرمانده جوان، مصیب معصومی نژاد بود پیشرفت می کردیم ولی نمی شد و دلیل آن بهره گیری از سربازهای دیگر یگان بود و آنها اصلا برایشان مهم نبود که رژه را خوب یا بد بروند ولی برای تک تک بچه های ما این مهم بود. حرف از مرخصی میان دوره بود و این یک استرس بزرگی در میان بچه ها انداخته بود. این اخبار به گوش فرمانده رسید وی فردای آنروز تشر محکمی به سربازهای مستقر در پادگان زد ..برق آنها را گرفته بود و همین حرکت اوضاع را کمی بهتر کرد. بیشترین خطاها در زمانهای پایانی رژه، جایی که همهء سرها باید به حالت نود درجه به سمت راست یعنی جایگاه می چرخید، بود . یک ناهماهنگی دیگر نظام صف ها بود که در اصلاح به آن نظام از راست می گفتند.تدبیر فرمانده قفل کردن دستهای نفرات کناری در دستهای همدیگر بود همین عمل هم کار را بهتر کرده طوری که در اواخر هیچ ایرادی گرفته نمی شد.(( ادامه در پست بعدی))
تصویر علیرضا عباسی در پلاک
پ ن : دوستانی که نظر دهند قطعا برای جویای احوالشان هم که شده سر می زنیم
پ ن نویسنده : پیامرسان ترک ...باید رفت سراغ اهداف مهمتر ... و انتظار دارم اتفاقات جالب  پیامرسان رو برام خصوصی کنید
پ ن برادرانه : یه فید هست به اسم شهدا و گرامی نگه داشتن بیقراریهاشون، یاد کنید حتما http://djalireza.parsiblog.com/Feeds/6373474/
پ ن وبلاگ : دِمه همهء اونایی که میان ل ن گ هک ف ش     گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات