رونوشت : یه نویسنده وقتی می تونه بنویسه که خواننده داشته باشه .استقبال از داستان فوق العاده بوده و زبانم قاصر از این همه لطف شما دوستان
آنقدر عجله کردم که یادم رفت برگهء سینه ام را ببندم (پارچه ای است بین دو یقهء پیراهن نظامی که سینه را می پوشاند و بستن آن الزامی است ) به سرعت از پله ها پایین آمدم و یک تَق به در زدم وبا کمی گشاده رویی احترام نظامی به فرمانده جوان گذاشتم . شروع کرد به صحبت کردن برگه سینَه تو ببند .عباسی، بی انضباط شدی ،تخت نداری ،یقلوی نداری ، سر کلاس ها حاضر نیستی؟! شروع کردم به صحبت کردن که جناب سروان من امریه ندارم شاید اصلا منو اینجا قبول نکنند هنوز تکلیف خودم رو نمی دونم و سعی کردم مظلوم نمایی کنم تازه یادم افتاد یه هفته دیگر عروسی برادرم که دو سالی از من کوچکتر بود هست ولی چون زودتر کارمند و عاشق شد ازدواج کرد و توقع داشت برادر ارشدتر از خودش در مراسم حضور یابد. عروس دختر خاله ام بود و این اولین عروسی در خانوادهء 6 نفره ما بود . در همین بین بود که ادامه دادم جناب سروان باور کنید عروسی برادرم است و من نیاز به 4 یا 5 روزی مرخصی دارم و این امریه هم حسابی حواس از سرم پرانده ..اصلا نگذاشت بفهمم چی گفتم و با حرفهایش چنان سیلی به من زد که دو روز تمام در خودم احساس درد می کرد حرفش این بود. مرخصی بی مرخصی . حالا هم امریه ات آمده و می تونی از امروز در کلاس ها حاضر شوی.باور نمی کردم خیلی ذوق کردم و یقینا این ذوق را فرمانده هم دید . اسمت را در کلاس T 72 S می نویسم..
از اتاق بیرون آمدم ولی اصلا حال و حوصلهء کلاس را نداشتم .نمازخانه بهترین جا بود .یک ساعتی به آینده فکر می کردم . به دوستانم که بدون من در جشن مرتضی حاضرند .به مادرم که احتمال 120 درصدی گریه خواهد کرد! به مادربزرگم هیچوقت قانع نخواهد شد مرخصی نمی دهند یعنی چه که. به عروس جوان خانه مان . به پدرم که زیر غرورهای مردانه اش بغض خواهد کرد به مهدی که بهانهء داداشش را می گیرد ..
تا به خود آمدم دیدم خواب در چشم ترم شکسته بود و صدای شوخی های بچه ها از طبقه پایین می آمد بلند شدم و خودم را از اوهام تکاندم و لبخند زنان سوی بچه ها رفتم. بعد از خوش وبش با آنها به سمت انبار رفتم .
مسئول انبار مجتبی روشنی بود .در عجب شیر هم همین مسئولیت را عهده دار بود .خیلی آرام بود و کاملا مقرراتی از دوستان نزدیک من بود و نقطه آغاز این رفاقت مراسم مذهبی بود که در عجب شیر برپا می کردیم ..همیشه مکبر می ایستاد اهل دین بود همانی که من دلم می خواست ..پدرش را ازدست داده بود و در نبرد با زندگی یاد گرفته بود که برای پول در آوردن باید بجنگد .خودش همه کار انجام داده بود تا آمده بود خدمت. اسمم را نوسشت و یک یقلوی و یک بالشت به من داد و من بعد از تشکر از او سریعا بالش را در نماز خانه گذاشتم و به سوی سالن غذاخوری رفتم.
بعدازظهر همهءبچه هایی که اسمشان در لوحهء نگهبانی نبود می توانستند مرخصی شهری بروند من ولی این اجازه رو نداشتم چون از قافله عقب بودم نه دفترچه مرخصی گرفته بودم و نه عکس نظامی دلیلش هم همان روزهای اول بود.
بجای مرخصی رفتن نشستم و کتاب خواندم .یک عاشقانهء آرام نادرخان ابراهیمی همانجا عاشقم کرد بدون اینکه معشوق زمینی داشته باشم .به سرعت باد می خواندم طوری که انگار یکی دنبالم کرده و می خواهد مرا بگیرد.داستان از محتوای خوبی برخوردار بود و آن این بود که زندگی را عاشقانه سپری کنید و بسیار آرام تا از آن لذت ببرید. دیگر با کتاب خوانی شهره شده بودم و بسیار خوشحال که با این عمل بچه ها شصتشان رو به سویم دراز می کردند . خدا پارتی بود و خیلی بزرگ !
اولین کتابی را که قرض دادم صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز بود،بهنام ناصری آن را گرفت و در همان چند رواقی که خوانده بود عبارت درس زندگی را بکارد برد بهنام پسر باهوشی بود ولی هیچگاه در مباحثی که با هم داشتیم مرا نتوانست قانع کند و نه من او را ....ادامه در پست بعد
پ ن : کم کم خودمم دوست دارم ببینم آخر داستان چی میشه :دی
پ ن وبلاگ : نظرتو در مورد نوع نگارش داستان بگو هر چند قبول دارم این سومه خیلی خوب شده
پ ن نویسنده : دَمه همهء اونایی که به لنگه کفش می یان گـــــــــــــرم