تاریخ : شنبه 91/8/13 | 6:47 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

صبح با صدای مهیب سرگروهبان یگان که یک شخص بسیار بی سواد بود بیدار میشوم و با چشمانی خواب آلود که نشان دهنده خوب نخوابیدن بود عازم نماز شدم... استقبال بچه ها بی نظیر بود چون با چوب تر می رفتیم ..
این اولین نماز بود به امامت شیخ که بعدا فهمیدم که رییس عقیدتی سیاسی پادگان بود و حسابی برو بیا داشت ..
بعد از نماز به سمت غذاخوری حرکت کردیم یک سالن دویست متری که 500 نفر راحت جا می گرفت رو می دیدم خب جالب بود که برای اولین بار غذایمان را روی زمین نمی خوریم ! بعد نماز نظافت داشتیم انهم چه نظافتی باید مثل سپور ها محل های عبور و مرور افراد رو جارو می کردیم ..
بعد نظافت میریم به خط شویم در  صبحگاه ،واقعا 1ساعت ایستادن و گوش دادن به صحبت های جانشین پادگان ان هم تکراری از ضربه های پتک 30 پوندی هم بدتر بود..
بعد از پایان مراسم صبحگاه آن هم با چه عظمتی به سمت یگان (جایی که ما مستقر بودیم ) حرکت می کنیم ،
تا حالا  نتونستیم مثل بچه آدم حرکت کنیم حتما باید این عاشقی (سرگروهبان) چیزی حرف از کام مبارکش بیرون بیاید تا نظمی یابند ..
کمی دقت می کنم می بینم ما درست شدنی نیستیم ..چهار گروه هستیم سه گروه لیسانس و 1 گروه فوق دیپلم سر گروه ها از قبل مشخص شده بودند و من اصلا متوجه نبودم آن موقع کجا بودم .. سیامک آذری وند سرگروه کلاس T 72 Z سیروس یوسف زاده سرگروه کلاس T 72 S  فرزاد عبدی سرگروه کلاس چیفتن و میثم محمدی سرگروه کلاس فوق دیپلم ها،
با اینکه در عجب شیر با فوق دیپلم ها یکجا خدمت نمی کردیم ولی میثم رو خوب می شناختم بچه خرمدره بود از روزی که از زنجان عازم تبریز شدیم 15 کیلویی وزن کم کرده بود در شهر خرمدره باشگاه بدن سازی داشت و خیلی باصفا بود و صدای فوقالعاده ای داشت ..
من بدلیل نداشتن امریه و اینکه فهمیدم اسمم در لیست کلاسها نیست از گزینه جیم فنگ استفاده کردم و راهی نماز خانه آسایشگاه شدم می دانستم تنها جای امن در یگان همینجا بود ..
پارتی بزرگ بود و همهء برنامه ریزیها دست خودش .. از رمان دوئل چخوف 20 صفحه ای باقی مانده بود (رمان بسیار چرتی بود اصلا توصیه نمی کنم ) تمام کردم در همین گیر و دار بود که شخصی تپل بر چشم عینک زده حدود 40 سال سن وارد نماز خانه شد من ناگهان مثل این برق گرفته ها از جا پریدم
گفت: اینجا چه می کنی ؟ مِن مِن کنان گفتم امریه ندارم (اصولا یاد گرفتم صداقت بهترین راه است برای درست کردن خرابکاری ها ) گفت: خب حالا که چی می خوای همینجا بشینی ؟ آجودانی رفتی ؟ گفتم بله و به من گفتند فردا بیا سری تکان داد و رفت او فرمانده گروهان دانش آموزان بود. دانش آموزها کسانی بودند که  با مدرک دیپلم 6 ماهی رو در تهران آموزش دیده بودند و 3 ماه هم در شیراز تا به جمع نیروهای رسمی ارتش بپیوندند ..
بعد از رفتن مزاحم با خیال راحت داستان سیستان را بیرون می آورم اولین اثر رضا امیرخانی بود که می خواندم ..آنقدر لذت بخش بود که ندانستم کی ظهر شد نماز را همانجا می خوانم بعد هم بشقابم را بر می دارم و سوی آشپزخانه رهسپار می شوم ..
خدایا باز هم مسئول غذا را انکرالاصوات دورهء عجب شیر انتخاب کرده اند فرید صالحی که من مانده ام با این حق الناس هایش چه می خواهد بکند داد بی داد داد بیداد ذکر هر روز و هر شبش بود استدلال هم این بود که چون این فرد با وضو غذا را می کِشَد آدم خوبی است ! امان از این درک و فهم بعضی ها که منحرف می کنند 4 نفری را فکر مثبت به مسائل دینی دارند ..
گوشه ای تنها نشستم و کتاب را باز کردم بخوانم تا از عمق عصبانیم کاسته شود .. شروع شد و باید به تک تک افراد توضیح داد .چه می خوانم .چرا می خوانم . نویسنده کیست .موضوع چیست. آنقدر بی میل جواب دادم که خودم هم از عمل خویش شرمساری ام گرفت ..
غذا را آوردند از همان ابتدا میشد حدس زد غذای خوبی است ..در قیاس با غذای مرغ عجب شیر اینجا حکم طعام شیوخ ابوظبی را داشت ..مرغ را سوخاری کرده بودند و به هر 5 نفر یکی قسمت می شد، برنج هم بد نیود و قابل خوردن  ما شکر گذار بودیم . خدا وقتی پارتی باشد همین است ..
دو روز بر همین منوال گذشت که صبح را با صدای بلند فرمانده جوان بلند شدم و مرا به دفتر خواند ..فهمیدم کار خراب شد و با دلهره عازم دفتر شدم تا ببینم قضیه به چیست ...(ادامه در پست بعدی )

علیرضا عباسی

پ ن : کم کم خودمم دوست دارم ببینم آخر داستان چی میشه :دی
پ ن وبلاگ : نظرتو در مورد نوع نگارش داستان بگو
پ ن نویسنده : دَمه همهء اونایی که به لنگه کفش می یان گـــــــــــــرم




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات