جای های گونا گونی رفته ام ! حرف شنیده ام
قصه هایی آسمانی ... خاطره ... همه و همه ...
بغض متورم می شود وقتی از بردباری ها چیزی نمی گویند...
دل می سوزد و هیچ خامموش نمی شود ... وقتی پدران امروز ! حریف احساس های مادرانه شان نمی شود...
و سر پیچ های آه ها غمکده نازکشان می شکند
هم سر! آنی از جنس بی بی ... هم سر آنی که دوباره صبر را به پرتکاه فکر بردند و ما را به تعقل وادار
مادرانی که فرصت ندادند دردانه ها یاد دلتنگی های بابایی گفتن ها بیفتند :((
من متوال می شنوم اینها را : پدران ، مادران ، فرزندان ، برادران و خواهران .... و جای حِلم داریهایشان کجاست؟؟؟؟
دو وظیفه ای های امروز هستند و وظیفه های تک تکمان نیست و نمی بینم :((
چشمهای پرِتان به سفر رفته هایتان چی می گوید که عرش الهی به هبوط می رود؟؟
شاید هیچگاه نفهمم با این سوالت چه کردی .....کی می آیی حاجی :((
قلمم خسته است تا حرفی برانم و سواد عقلم خالی
لیک مانع ام نیست تا فراموش کنم اُسوه های صبر را ...
لیک مانع ام نیست تا ندانم خون دلهای هضم شده را برای تاتی کردن یادگارها ...
لیک مانع ام نیست تا اندیشه نکنم نمازهای پر از باران و قنوتهای پر از فوران...
لیک مانع ام نیست ...