شب ، سکوت ...بـ ـ ـ ارانـ
مُقَدم تر سلام.!
واژها را گویم
چه مراعات نظیری
من شمیم خاک را روی دست جاده شنیدم
که می گفت ب ایست...
چه نجوای عزیزی
* * * * * * *
ببستم چشم عقل
در آن تار سبک حال
چه فراری چه گریزی
دست هیچ شیء مرا دست نبود
عاشقانه فهمیدم دل باران نیز پر
شاید وی را معشوق طرد نمود
نوای هق هق درد می بارید
چه توصیف غم انگیزی
* * * * * * *
صنعت اغراق زیر حرف ها می رفت
استعاره گویی لبخند بود روی لبش
اسمان شروع به طرح دوستی می ریخت
حرفهای لذیذی
در چشم من رد میشد
و توای شور ببار
و تو ای عشق ببین
وسعت عقل من به هوایت سر دشت را به سخره گرفت
و به دست ندای تکبیر بگفت
حال از گام نمی دانی دوست !
خش خش خاک به رنگ هوای پاییزی
دعوت همنوردی و چراغی شدنم
* * * * * * *
من سراسر باران زده ام
من به رخداد همین مجنونم
من به ملاقات تو دعوت شده ام
بارانی شده ام به هوای این اشک ریزی
وصدای کاهش عشق ناودان خبر
مرگ ابر را به هوایم رساند
وقت برگشتن من را وقت نمود :(
چه هوای بی نظیری ...