تاریخ : جمعه 91/3/5 | 10:38 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی
دیری است که سجاده ام بوی غرور گرفته
تمام دست گیری هایم را به رخ می کشم
نمازم را دیگر مپرس...پر است از ریایی
برای یک ناز یار سینه که نه بر سر می زنم!
شبها به مهمانی خناس می روم...
خود هم نمی دانم کی و چرا...میروم
عهدم را میشکنم و رمان می خوانم!
آنجا نیکنامانی هستند که مرا به عروج هدایت کنند!
در 39 بار برای 5 دقیقه خواب میخوابم!
یکسال دعا می کنم تا راهی رضا باشم
از دکان ها و مغازها زیارت می کنم
و همه چیز خوب است
همه مقدماتم آماده
هر روز خدا داد می زنم بیا...
چون فقط داد می زنم،فقط می نویسم،فقط می خوانم،
من به قلمم وصله می چسبانم...تا نشکند...شاید
*رسم شده یک سری کارهارا فقط از روی عادت انجام می دهیم...!*