تاریخ : سه شنبه 91/3/2 | 9:53 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی
نمی داند روزها بود که با آن گوشه ی عزلتی داشتم...!
نمی فهمد گونه هایم به نوازشش عادت کرده بود
درک ندارد تنها سجاده ام در تاری آسمان بود
دلم برایش تنگ شده...
شانه هایم جایش را به چه پر کند نمی دانم
تمام حرص هایم از این است
همنشین شده با گاز و قابلمه..!!
چهره اش عوض شده
غمگین است می دانم دیگر با من حرفی ندارد
غفلت از من بود شاید///
دیگر نمی یابمش
شاید با تمام خانه قهر کرده
شاید کودکی با آن دوچرخه اش را برق می اندازد
اگر از خودش بپرسی می خواهد برگردد به گذشته
آنجا بیشتر حرمت می گذاشتند...
هر روز می بینمش می گویم
چفیه ام را پس بده...