تاریخ : سه شنبه 90/12/9 | 1:29 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی
و گام های خیال من ... عبور..! -
وحال بیشه مرا می خواند... -
تمام جهان به تماشای من ایستاده ... چه فضای غم انگیزی! -
گام ها نمی فهمند خیس شدن خاک را... -
گام ها هیچ نمیفهمند ... نه رنج عبور را ... نه انتظار جاده را .. و نه منـ... را! گام ها نمیفهمند... -
و دیگر سنگینیه جسم ...روح سبکم را در آغوش می گیرد... -
تو با من قدم میزنی ... پا به پای تخیلم ... من زمین میخورم ... تو دستم را میگیری... تو تمام حجم مرا تسخیر میکنی...
و اینـ سیل از منـ و تو هیچ باکشـ نیســــــــــــت... -
و من ... و تو ... هجوم جاده های غریب ... -
در نوردیدن پی در پی ...تو سوار بر شانه های باد...مرکب من ماه!!! -
وین زمین و زمان در تلاطم ماست ... -
تو ببار ابر ...سایه ام دست تو را می گیرد!!! -
و سایه ی من روی خاک می خندد... -