تاریخ : چهارشنبه 90/11/19 | 6:13 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی
آمدی جان تن فکر همگی به پایت شد
چه ستاره ها چیدم در آن شب...
آن شب دیده به خواب بوسه نمی کرد
آن شب شوق از در حیاط آمده بود
آن شب غم از پنجره رم کرد
وتو اینچنین مهمانم شدی
در دل..جان..وهرآنچه خود می پنداری
می گویمت بمان
بخوان
ترنم هستی را
بدان
از آن تو کسی هست
لنگه کفش را محکم بست
با اشک آسمان لبریز گشت
به راه گل و لای دیده نکرد
به تو پناه برد
در بودن باتو تنها بنشست
در آن مهمانی که هستی
در آن بزم که نشستی
مرا هم خطاب کن
من ترا خطاب کردم
دختر باران...