تاریخ : سه شنبه 90/11/11 | 11:18 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

دست هایم ای دوست دست هایم
می فهمند سرمای فاصله را
به آغوش نمی گیرند قلم

چشم هایم ای دوست چشم هایم
گونه را می شکنند!
ناز خواب را هر شب سهل
انتظار می کشند یک رخداد را...
به درازا درد دل با ماه
حرف ماه تکراری

شانه هایم سرد است
دو سه ماهی است که من
میگریزم
می هراسم
با خودم می تازم
دل می خواهد ((باران))
یک جان است مرا
من لبالب از عشق
سرشار از شور

پی در پی را مراد است
کوبش بر رخسار
گیجی یه سر
مستی یه پی در پی
تازگی بی پایان

پاهایم ای دوست پاهایم
قدمش زیر باران
زیباست لیک کافی نیست!
بی سرپناه
می روم تا گم شدن در کیهان

لبهایم ای دوست لبهایم
ترک خورده راه
زخمی فاصله و کاش ها!!!
زنده اند با قطرات باران
و چرا آشکار نیست نگارش در شب
میان خیمه عبوس آسمان

گوش هایم ای دوست گوش هایم
می شنید استجابت را
غرش سیاهی بی کران را
لذت آهنگ ناودان را
ریزش باران به فراوان

دل من ای دوست دل من
همدمش باران است
محرمش باران است
راه او با ران است
خواب او باران است

دل من
تن من
با همه پوچی و تهی
به فدای باران است



88/12/18     تقدیم به همه ی بارونی ها

بارون..شعری در باره بارون


 




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات