هوالمحبوب
نکته: حاوی اسپویل میباشد
معمولا رمان های ابکی نمیخوانم اعتقادم بر این است انقدر فرصت خواندن کتابهای خوب را در این عصر درگیری برای بدست آوردن نان و مدیریت خانه بسیار است که فرصت مطالعه محدود است.
وقتی از طرف یاسر روحانی رئییس کتابخانه شهرستان طارم بعنوان دبیر تنها محفل ادبی شهرستان شدم وظیفه ی بزرگی بر دوشم گذاشته شد که حداقل ترین کار ممکن این بود خودم کتابخوانی را در خودم رشد بدم از زمان سربازی دیگر آن آدم کتابخوان نشده بودم و مطمئنم هیچوقت به آن دوره ی باشکوه خود بر نمیگردم. اما من در اینستاگرام دوستان مطالعه گر حتی نویسنده و ویراستار و کتابخوان زیادی دارم یکی دختر خاله ام زهرا که هیچوقت فکر نمیکردم انقدر حرفه ای کتاب بخواند این برای من یک قوت قلب بود.
یکی از فالوورهایم بنام گلی کتاب دالان بهشت را چندین بار پشت سر هم معرفی کرد بالاخره کتاب را از ایران کتاب خریدم با اینکه قیمت کتاب بسیار بسیار زیاد است و درآمد خود من خیلی با خریدن جور درنمی آید اما کتاب را خریدم خیلی بدخوان است و خیلی حاشیه آن از متن آن زیادتر ..
دالان بهشت در همان ابندا یک فلش بک میخورد اصلا شما در پایان کتاب متوجه ربط آن در اول کتاب نمیشوید و اگر خودتان داستان نویس باشید میفهمید این کار یعنی احمق فرض کردن مخاطبتان و این بسیار برای من یک کار بیهوده بنظر رسید.
مهناز 16 ساله راوی کتاب است و تمام موضوع بر حول خودش و ماجراهای عشق و عاشقی وی با محمد میباشد
محدمد یک فرد فرازمینی در رمان معرفی شده و برعکس مهناز یک فردی که من هیچ وقت مشابه آن را در زندگی تقریبا 40 ساله ام نه دیدم و نه شنیدم نمیدانم نویسنده آن دو کاراکتر را چطور خلق کرده است
البته تنها خلاقیت کتاب را من اینگونه میگویم شما از اول کتاب تا آخرش هیچ جوره نمیتوانی بفهمی این داستان برای چه سالی و حتی چه دهه ای هست. این هوش نویسنده را فقط میستایم که حواسش مانند یک منشی صحنه ششدانگ به موضوع بوده است.
واما ایرادات کتاب حالا چرا هی میگویم کتاب و از داستان نمیگویم اعتقادم بر این است اگر اسمش را بگذاری داستان به داستان نویسی ظلم کردی.
مهناز بسیار بسیار بچه گانه بنظر میرسد مگر مهناز بچه پدر و مادری که بسیار عاقل و پخته هستند نیست؟ مگر میشود مادری به آن خانمی و خوبی که نویسنده حتی میتوانست بیشتر به شخصیت پدر مادر مهناز و روابط بین آنها بال و پر بدهد روی دخترش تاثیر نگذارد و متوجه سردی روابط داماد که مانند پسرش است با دخترش نشود ؟ انهم درحالی است که مهناز نزد آنها زندگی میکند، جالبتر این است مهناز دست پرورده ی مادربزرگی هست که همه فضایل در او بوده و باز هم چرا یک نوجوان با اینکه بسیار به ننه بزرگش نزدیک بوده چرا از او هیچ نشانه هایی در اخلاق و افکارش نیست.
و ایراد دوم اینست که مهناز از شوهرش که در کتاب یک سوپر من تعریف شده هیچ خصیصه ی اخلاقی را یاد نمیگیرد مگر میشود دختری شانزده ساله که مانند یک نهال است و انقدر به همسرش علاقه دارد تاثیر نگیرد
حالا مهنازی که هشت سال بعد ش یک فیلسوف میشود فقط بواسطه ی یک دانشگاه رفتن و یکی دوباری در محفل شرکت کردن بازهم اینجا یک نقص
و یا یکباره تمام شدن دوستی زری با مهناز یا کوه رفتن های مدامش با محمد مگر میشود انسان یک چیزی دارد زندگیش را خراب میکند و هی بر آن اصرار بورزد برای محمد سوپر من زنش مهم هست یا کوه رفتن های آخر هفته ؟
و حتی ماجرای خسرو که بسیار بچگانه بنظر میرسد .. مهناز نمازخوان و مذهبی از خسرویی که هیچ نسبتی با او ندارد گل میگیرد یا به محمد در خانه میگوید نکند نگرانی بخاطر او میروم این نوع نگاه مهناز به یک پسر غریبه که اصلا ورودش به گروه دوستی آنها هم میتواند محل بحث باشد واقعا خانوادگی بیرون رفتن را میشود اینقدر راحت با غریبه ها رفت آنهم کسانی که تم مذهبی دارند
از نظر من نویسنده نوانست بهانه های خوبی برای زدن دل محمد از مهناز را خوب بنویسد بهانه های بهتری میشد از قصه درآورد و اینها همگی بچگانه بنظر میرسید
و اما در آخر آمدن محمد بسیار خنده دار و بدور از اذهان بود اصلا در آن هشت سال مگر میشود ادم از دوست خانوادگی ش خبری نگیرد با اینکه بر هم زننده ی نامزدی مهناز بود گمان بر این میرفت رابطه خانوادگی آنها کلا قطع نشود مگر امیر دوست صمیمی محمد نبود ؟
و میتوان این نقد را اینطور به پایان رساند که نویسنده برای برگشت محمد هیچ مقدمه سازی نکرده بود و برای دوباره شروع شدن زندگیشان هم هیچ ایده و خلاقیتی نداشت و کل داستان یک داستان بسیار آبکی و خنده دار بود و اما چرا این کتاب میفروشد فقط فقط بخاطر اینکه ما نویسنده های خوبی نداریم و تم داستان در آن دوره خاطرخواه زیادی داشت اما اصلا و ابدا گره ها و پیچ های داستان بخوبی نتوانستند
در دل داستان جا بگیرند و بی مفهموم شروع شد بی مفهوم هم تمام شد
علیرضا عباسی 11 خرداد 1403 نقد کتاب دالان بهشت
درباره من
همسایه هام
برچسبها وب
من در حرف تو (11)
داستان کوتاه (7)
برای زهرایی ها (5)
عکاسی ها (3)
برف طارم (1)
ذاستان کوتاه (1)
شاید سیاسی (1)
شهردار (1)
مهدی عباسی (1)
بهترین پست های من
تاریخ : شنبه 103/3/12 | 4:14 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی