هوالمحبوب
بیست سال بیشتر نداشتم محمد دو یا سه ماهش بود. چند هفته ای بود وارد آموزش و پرورش شده بودم قرار شد فردا صبح با سه همکارم به یکی از روستاهای کوهستانی برویم. پیام آمده بود بخاطر بارش شدید برف سقف مدرسه ی روستا تخریب شده است. سریعا حال بچه ها رو پرسیدم و جواب شنیدم چون شب، این حادثه اتفاق افتاده هیچ کسی داخل مدرسه نبوده. قرارشد صبح ساعت 7:30 راه بیفتیم. برف تمام راهها را مسدود کرده بود و چندین مدرسه با وضعیتی مشابه حالا کمی کمتر روبرو شده بودند و ما صبح هر کاری کردیم ماشین گیرمان نیامد 4تا لندرور در اختیار اداره بود. یکی از همکارها را فرستادند برای بازدید یک روستای دیگر ، آن هم با یک موتور توی دلم گفتم طفلکی تا برسد مدرسه قندیل می بندد. تا ساعت 9 صبح در اداره منتظر بودیم که بالاخره خبر آمد یک لندرور توی حیاط اداره منتظر ما هست. من از همه کوچکتر بودم و دو نفر دیگر از همکارهام جلیلی 32 ساله و مظفری 27 ساله بودند و من از شروع خدمت بعد دو سال تدریس به اداره آمده بودم و در دبیرخانه کمک میکردم. موقع حرکت معاون اداره آمد و گفت سر راهتان باید به سه تا روستای دیگر هم سر بزنید که جلیلی ناراحت شد و گفت اینطوری که تا شب برنمیگردیم و معاون گفت نهار و ماموریت بحساب اداره اوضاع وخیم هست این برف در چند سال اخیر بی سابقه بوده راست هم میگفت من فقط چشمهایم بیرون بود و تمام اعضای بدنم را با چندین لباس گرم و پشمی پوشانده بودم به اولین مدرسه که رسیدیم ساعت 10 شده بود و معلمی شمالی که شبها توی اتاقی در ده میماند و غذایش را اهالی برایش درست میکردند و بنوبت می آوردند تک و تنها در حیاط مشغول برف روبی بود و چهار پنج دانش آموز دختر و پسر از پشت پنجره نگاهش میکردند که تا ماشین ما را دیدند غیبشان زد ماشین را راننده 45 ساله ای میراند که فکر میکنم آخرهای خدمت ش بود. جلیلی پیاده شد بعد مظفری و در آخر من و راننده، آقای معلم ما را به اتاقی که مثلا دفتر مدیر بود برد خیلی سرد بود و از ما بخاطر نبود چای و پذیرایی عذرخواهی کرد. آقای جلیلی گفت برویم کلاس را ببینیم از 15 دانش آموز که همگی در پایه ابتدایی بودند فقط 5 نفر آمده بودند همه شان مجهز به چکمه های پلاستیکی بودند و خیلی آرام و معصوم پشت نیمکت های چوبی و کهنه معصومانه نشسته بودن. غیبت همکلاسیهایشان و تعداد کمشان و نیمکت های خالی توی چشم میزد.
آقای مظفری مسئول آموزش کمی از بچه ها سوال و جوابی کرد و جلیلی داشت دستهایش را با بخاری هیزمی کلاس گرم میکردو راننده همان اتاق ماند و به کلاس نیامد.
داشتم به سقف نگاه میکردم دو سه جا چکه میکرد که با چند تا قابلمه ی بزرگ از پاشیدن آب به کلاس جلوگیری کرده بودند
جلیلی آرام به معلم میگفت که بعد برف بحساب اداره نایلون بخر و با کمک اهالی با گِل خوب عایق کاری کن تا بعدها دردسر نشود. با پتو و بالشهایی که در اتاق دیدم معلوم بود معلم شبها را در مدرسه میماند. گاهی معلمها در مدرسه میماندند و گاها در ده خانه میگرفتند. من خودم دو سالی که در روستای گندم آباد ماندم و بسیار هم زمستانهایی استخوان ترکان داشت را در اتاقی که یکی از ریش سفیدان ده در اختیارم گذاشته بود میماندم.
ساعت 30:11 دقیقه بود که با معلم شمالی خداحافظی کردیم و عازم روستای بعدی شدیم همه روستاهایی که معاون، اسم داده بود توی مسیرمان بود و راههایشان صعب العبور تر و میزان برف بیشتر و تردد ماشین ها کمتر میشد و این رانندگی را سخت میکرد. هوا آنقدر سرد بود که طاقت حرف زدن راهم داخل ماشین نداشتیم.
راننده آرام و با احتیاط میراند و بعد از طی کردن چندین پیچ به دهی رسیدیم که مدرسه توی مرکز ان واقع بود. راننده بدون پرس و جو داخل حیات مدرسه شد در ورودی آن قفل بود این را جلیلی گفت و سگرموهایش بهم خورده بود. یعنی معلم کجا بود چرا بچه ها نبودند با پرس و جو از اهالی فهمیدیم که دیشب وقتی خواسته از شام برگردد به مدرسه توی یکی از کوچه ها سر خورده و دستش شکسته و با مینی بوس ده او را به زنجان برده بودند و تا الان برنگشته و باید به اداره خبر میداده که نداده، کارد به جلیلی میزدی خونش نمی آمد و مظفری و من و راننده بی تفاوت بودیم شاید از بی تفاوتی ما هم حرصش در آمده بود.
ساعت 30: 12دقیقه بود که مرد محلی ما را به اصرار خود و انکار همه ما به منزلش برد و ما هرچه گفتیم که بازدید داریم او میگفت حالا وقت هست.
من که از گشنگی دلم قنج میرفت و در دلم خوشحال بودم. خانه ای بزرگ داشت که حیاط ش باغ گردو و فندق بود ما نه بچه هایش را دیدیم نه خانمش را به تنهایی چایی و گردو و فندق می اورد و هی تکرار میکرد که الان نهار آماده میشه
سفره را انداخت گوشت ها را قیمه قیمه کرده و تفت داده بودند معلوم بود روغنش حیوانی هست و بو انداخته بود و کمی گوجه فرنگی هم کنارش برشته کرده بود ماست محلی و پنیر و تخم مرغ هم درست کرده بودند نانهای محلی که هر کدام به اندازه خود دانش آموزان کلاس بود، رنگش به تازگی میزد و بسیار چشم نواز بود. با بفرما بفرماهای اوس قاسم که بعدها معلوم شد بنّا هست. جلیلی اولین لقمه را گرفت و ما هم بالطبع بعد از او شروع کردیم. نهار مفصلی خوردیم تا به خودمان آمدیم ساعت 30:13 دقیقه بود جلیلی هی میگفت دیر است و آخرین مدرسه مهمترین مدرسه ای بود که باید بازدید میکردیم. راه افتادیم و از اوس قاسم مهربان و سفره دار خداحافظی کردیم و من آدرسم را در شهر به او دادم تا اگر مسیرش خورد شاید زحماتش را جبران کنم.
با ماشین به یک دوراهی رسیدیم که جلیلی گفت از راست برو و راننده گفت راهش از چپ هست، چون رفت و آمد زیاد داشته باید از چپ برویم. من پارسال آمدم و راه را بلدم. حرف حرفِ راننده شد و ما از چپ رفتیم برف دوباره با توحش خاصی به باریدن رو آورده بود و چشم چشم را نمیدید خیلی آهسته میرفتیم تا ماشین جایی گیر نکند یا سر نخورد برویم ته دره، این بود که دیر کردیم قرار بود ساعت 12 توی آخرین مدرسه باشیم همانی که سقفش ترکیده بود اما دانش آموزی نداشت که آسیب ببیند اما ساعت 14:40دقیقه بود چقدر امروز به ساعت نگاه میکردم شاید بقیه هم مثل من بودند و جلیلی بیشتر
ماشین ایستاد راننده به سرش زد آقا بیچاره شدیم
جلیلی: چی شد؟
راننده: بنزین تموم شد
مظفری: مگه پر نکرده بودی
جلیلی پنچر شده بود، راننده بدجوری زده بود به شانه خاکی و با بهت گفت یادم رفته بود و اصلا حواسم نبود.
بعد از کشمکش های زیاد و محاسبات بسیار مجبور شدیم ماشین رو بذاریم و پیاده تا ده برویم و بعد توی روستا بنزین بیاوریم و باقی ماجرا
برف از برف گذشته بود و به بوران میمانست. قدم از قدم نمیتوانستیم برداریم و راننده که خودش را گناهکار میدید با حالت سگ لرزه روحیه میداد که راهی نمانده، مسافت کمه من چندین بار پیاده رفتم تا ده
جلیلی با نگاه های معنی داری فحش های رکیکی را توی دلش نثار راننده میکرد
داشتیم میرفتیم که مظفری گفت من دیگه نمیتونم بیام لباسم هم مناسب نیست میترسم سینه پهلو کنم من برمیگردم توی ماشین شما برید بنزین بیارید، جلیلی گفت منم برمیگردم دو به دو میشیم کسی تنها نباشه
من نمیدانستم چی بگم یعنی باید هم چیزی نمیگفتم راننده هم که مقصر اصلی بود و بلدچی باید میرفت، جلیلی شالش را داد به من و کلاه کاپشنش را داد به راننده که کلاه نداشت آنها برگشتند
حدود یکساعتی میشد که از جلیلی و مظفری جدا شده بودیم راه کوهستانی بود و چشم چشم را نمیدید پایین توی دره برف سراسر درختان را پوشانده بود و اقیانوسی از برف ما را احاطه کرده بود.
ماشین بزور دیده میشد راه زیادی نیامده بودیم راننده هیچ نمیگفت جاده کم کم داشت محو میشد و من نگران گم کردن راه بودم تقریبا نیم ساعتی که رفتیم سر راه یک صخره بود که مثل چتر روی جاده کشیده شده بود و بنظر میرسید چیزی شبیه غار دارد بله چیزی شبیه یک مخفی گاه یا پناهگاه حیوانات راننده به دقت وارسی کرد بعد سرش را خم کرد و رفت جلوتر من هم پشت سرش ولی با ترس و دلهره بوی دود می آمد چیزی شبیه یک اتاق که وسطش آتش بزرگی بود که معلوم بود چندین ساعت قبل درست شده و خاکسترش مانده. راننده خاکستر را فوت کرد یکهو آتش گرفت من سریع چند تا چوب رویش گذاشتم دستهایم قرمز شده بود سریع روی آتش گرفتمش راننده گفت کمی گرم بشیم بعد حرکت، تا دِه چیزی نمانده این حرفش خیلی محکم نبود انگاری با شک و تردید بگوید، کمتر از ربع ساعت آنجا گرم کردیم هر دو گشنه مان بود از ترسم به ساعت نگاه نمیکردم.
راه افتادیم هوا داشت تیره میشد این نوید آمدن شب بود و جالب اینجا بود از چند ساعت پیش راننده میگفت که تا ده چیزی نمانده و این چیزی نمانده معلوم نبود چند دقیقه هست یکهو فکری به سرم زد نکند ما گم شدیم! یا داریم دور خودمان میچرخیم. از ترسم چیزی به راننده نگفتم و عین کولی ها پشت سرش راه میرفتم برف بیشتر شده بود ولی بادی نبود اوضاع از چندی قبل بهتر بود.
راننده چیزی نمیگفت پاچه های شلوارش تا ساق هایش خیس شده بود ولی من نه, چون دقیقا توی جاپایش پا میگذاشتم شاید سه وجبی برف باریده بود
نیم ساعتی از خروجمان از پناهگاه گذشته بود به یک پرتگاه رسیدیم راننده ایستاد راه انگاری تمام شده بود. دوربرمان همه اش برف بود هواداشت تیره تر میشد ساعت را نگاه کردم خدای من ساعت 17:37 این را ساعت کامپیوتری کاسیو به من میگفت
نگاه عاقل اندر سفیهی به راننده کردم
راننده: راه را اشتباه آمدیم
من: شما که گفتی بلدی
راننده: چه میدانستم، میبینی که همه ش دور و برمان سفید هست
من: حالا باید چکار کنیم
حرفی نزد داشت دور و بر را نگاه میکرد، برف قطع شده بود هوا آنقدر سرد بود که بزور حرف زدنم می آمد
داشتم به جلیلی و مظفری فکر میکردم. حتما چشم انتظارمان بودند و شاید نگران که چرا اینقدر دیر کردیم همه چیز دست به دست هم داده بودند تا ما گم شویم.
به ناچار برگشتیم و توی راه نمیدانستم به سرما فکر کنم و یا اینکه به گم شدنمان بعد کمتر از یک ساعت به پناهگاه رسیدیم عقل حکم میکرد که آنجا کمی استراحت کنیم
طاقت نداشتیم صورتم گزگز میکرد راننده چندتا چوبی را هم که مانده بود تند تند گذاشت روی خاکستر ها و تکه کاغذی از جیب داخل پیراهنش برداشت و گذاشت لای چوب ها و تند تند فوت میکرد و من مثل دیوانه ها داشتم فقط نگاه میکردم.
این کار را چندین بار تکرار کرد تا آتش کاغذ را سوزاند و شانس آوردیم چوب ها خشک بودن و ارام آرام به سوختن کردند
چشمانم بزور باز شد راننده خر و پف میکرد یعنی چی ما خواب رفته بودیم
آتش خاموش شده بود و پناهگاه سرد شده بود سرما باعث شده بود از خواب پا شوم. ساعت را نگاه کردم هی چشمم را میمالیدم و دوباره با دقت نگاه میکردم یه ربع مانده بود به ساعت 5
سریع بلند شدم و زدم روی شانه ی راننده
پاشید پاشید خواب ماندیم خواب ماندیم
راننده بزور از جایش تکان خورد، سراسیمه زدم بیرون پناهگاه خبری از بارش برف نبود.
همانجا در ورودی ایستاده بودم به پشتم ضربه ای خورد، ترسیدم ، راننده بود
راننده: چکار کنیم
من: نمیدانم
راننده: برگردیم پیش ماشین
من: از سرما مرده ند حتما
از راهی که به پناهگاه رسیده بودیم برگشتیم، میانه راه بود که صدایی خفیف به گوشم خورد انگاری کسی صدا میزند تیز تر شدم صدا از پشت جاده که صخره ای گرد داشت می آمد
من: میشنوی صدا را؟
راننده: آره اذانه
من: اذان؟ آره اذان میگن
راننده: باید برویم پشت صخره
اگر صدای اذان نبود قطعا دوباره دور خودمان میپیچیدیم معلوم شد راننده توی محاسباتش چند صد متر اشتباه کرده است
پاهایم طاقت نداشت از خستگی آنها بود که خوابمان برده بود، تا زانو خیس آب شده بودیم برف نمی آمد اما برف روی زمین با لجاجت خاصی کفش ها و پاچه های شلوارمان را خیسانیده بود.
با دردسر فراوانی از صخره بالا آمدیم گون ها پر از برف بودند گاهی برای بالا آمدن باید میگرفتیمشان، دستهایمان سرخ شده بود. سپیده دم بود و هوا داشت به روشنایی میرفت به بالای صخره که رسیدیم صدای خروس ها می آمد. درست روبرویمان ته دره ولی ده مشخص نبود.
راننده: اوناهاش، جاده هست
به پایینتر اشاره میکرد باید بصورت مورب پایین میرفتیم شیب ملایمی داشت بدون هیچ حرفی و بدون اینکه به ماشین و همکاران فکر کنیم پایین آمدیم انگاری گمشده مان را پیدا کرده بودیم.
به جاده رسیدیم تا زانو خیس شده بودیم برف جاده کمتر بود بدجوری خسته بودم پاهایم متورم شده بود از سوز زیاد حس نمیکردم دماغی داشته باشم حتی شال جلیلی هم کارساز نبود، دستهایم داخل جیب کاپشن بود. هر چه قدر جلوتر میرفتیم صدای خروس ها بیشتر میآمد و من دلم قنج میرفت.
به ورودی روستا که رسیدیم ماشین اداره را دیدم سریع رفتیم جلوتر هیچ کس داخلش نبود جلویش یک تراکتور بود که با طنابی به هم وصل شده بودند...
بر اساس یک داستان واقعی در شهرستان طارم_زنجان
به قلم علیرضا عباسی