هوالمحبوب
هنگامه تا به خودش آمد دید عاشق مردی شده است که نه خانواده خوبی دارد نه قیافه ی خوبی دارد نه اخلاق خوبی دارد
با خودش گفت اخر این آدمی چیست گاهی نیمه پنهانش از نیمه ی آشکارش بزرگتر هست
تا به خودش آمد دید 34 سال سن دارد و یک پسر 7 ساله که هر روز باید راننده اش باشد و به مدرسه ببرد و بازهم هر روز یک غذای متنوع جلوی کسی بگذارد که شبها از او جدا میخوابد و هر روز دنبال پرداخت فیش های بانکی یا مسدودی کارت و برداشت و واریز به بانک یا ادارات مراجعه کند و این هر روز ها زن شوهرداری که طبیعت مهر بیوگی را روی پیشانی اش حک کرده بود سخت آزار میداد
از تولد امیرحسین تا به امروز هیچ مسافرتی نرفته بود. مسافرت برای متاهل ها حکم دوپینگ را دارد هر چه بیشتر شور و نشاط زندگانی بیشتر اما چه فایده حتی اعصاب رفتن به پارک سر محل را هم نداشت
در این بین دوستان خبیثش هم بر زخمی که خورده بود نمک میپاشیدند
- چرا طلاق نمیگیری
- پیر شدی بدبخت
- وقتی خودش و خانواده ش ادم حسابت نمیکنن برو
شب ها کابوس میدید، فکر و خیال دمار از روزگارش درآورده بود
گاهی فکر های احمقانه به سرش میزد فکرهایی فراتر از متارکه ولی باز یک رگ عاقلیت در وجودش بود
شب و روز برای هنگامه اینطور میگذشت سرایر تشویش و خود خوری گریه های پنهایی همدمی با بالشت و پتوی گلبافت ولی خودش هم خوب میدانست اینها تماما حماقت های خودش بود آنروز که دربرابر پدرش ایستاد و جواب سربالا داد و به محمد حسین نرفت کسی که الان حداقل از لحاظ جایگاه اجتماعی هفت سر و گردن بالاتر از عماد دارد و سوزش سیلی پدر را به جان خرید تا الان باید خیلی صبورانه خفه خون بگیرد
هنگامه هر روز لاغر تر میشد دلیل آن غم و اندوهی بود که به جانش ریخته بود و در طول شبانه روز یک وعده غذا خوردن دست به دست داده بودند تا دختری که روزی در دانشگاه چپ و راست برایش دست و پا میشکست را حالا ایستاده بشکنند
دختری با موهای پرکلاغی که وقتی روی ضورت باریک و سفید ش می ریخت همه را عاشق زیبایی خدادادی خود می کرد چشمهای درشت و میشی و بینی باریک و لبهای درشت روزی او را در محل یک پرنسس واقعی معرفی کرده بود اما حالا از آن همه زیبایی خبری نبود چون همه از زیر بی مهریهای عماد و نکبت های خانواده اش چروکیده شده بود
درد هنگامه نه همبستری عماد بود نه بچه بزرگ کردن و نه قهر خانواده ی خودش درد او از سربه هوایی جوانی اش بود درد او از این بود که ندانسته و نشناخته به آن پسر سربه هوا و شوخ آن موقع سریع السیر جواب بله داد و بعد هم که بدون عروسی گرفتن زیر یک سقف زندگی را شروع کرد
حالا زیر سقف نمور هنگامه پر است از اتفاقاتی که نباید می افتاد
مثل خبر تصادف امروز صبح عماد... شکستن دماغ پسرش در مدرسه ... وقتی 9 ماه تمام عماد را تیمار کرد از دستشویی و حمام بردن و لقمه لقمه نان و برنج به وی دادن تا روی ویلچر نشاندن و پارک و مرکز خرید بردن حوصله اش را تمام کرد و جنازه اش را روی اسفالت اپارتمانشان دیدم
و بعدها از دفترچه اش همه ی اینها را از هنگامه نوشتم
نوشته بود
پاییز با تمامی قشنگی هایش
یک روز آدم را با دلتنگی خفه میکند
#علیرضا_عباسی
7.8.96
آببر
کانال داستان کوتاه
@khialha
درباره من
همسایه هام
برچسبها وب
من در حرف تو (11)
داستان کوتاه (7)
برای زهرایی ها (5)
عکاسی ها (3)
برف طارم (1)
ذاستان کوتاه (1)
شاید سیاسی (1)
شهردار (1)
مهدی عباسی (1)
بهترین پست های من
تاریخ : سه شنبه 96/8/9 | 9:46 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی