هوالمحبوب
.
خواستم سرسری رد شوم از شما ولی اینبار هر چه فکر کردم دیدم نه می شود نه امکانش هست
نه من ساکت می شوم نه شما راضی می شوید
نه من آرام می شوم نه شما حلال می کنید ...!
راستش را بگویم دیدم نمی شود که آخر کار وقتی دستهای مرا بخاطر بی تفاوتیهایم می بندن شما با دستانی باز شاید، شاید به نجاتم بیایید
دیدم خیلی ناجوانمردی است هم زمان بیداری شما ظلم شد به شما هم زمانی که به خواب رفتید و من چیزی نگویم و ننویسم و نخوانم
دیدم حق کشی است اینهمه عاشق و شیدا برای شما پیدا شود با هر رنگ و فکر و مسیر و من نباشم میان آنها حتی اگر شعاری باشم
.
.
وقتی شما آمدید ابرها به تکاپو افتادن زمین عرق شرم بر جبین داشت قاصدک با بوسه های به استقبال لباس های سه رنگتان آمد
وقتی شما آمدید همهء طفل های نا آرام در سینهء مادرانشان آرام گرفتند
وقتی شما آمدید هیاهو در شهر گم شد
وقتی شما آمدید آسمان چادر مهربانی اش را بر سر کشید
وقتی شما آمدید دلها پریشانتر شد
.
می بینید هوای حوالی ما چقدر خوب شده است ؟
.
کاش همیشه کنار ما باشید
هوای شهر پر از خوب شده است ...................!
درباره من
همسایه هام
برچسبها وب
من در حرف تو (11)
داستان کوتاه (7)
برای زهرایی ها (5)
عکاسی ها (3)
برف طارم (1)
ذاستان کوتاه (1)
شاید سیاسی (1)
شهردار (1)
مهدی عباسی (1)
بهترین پست های من
تاریخ : دوشنبه 94/4/1 | 2:15 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی