سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 93/8/1 | 1:32 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

سرما نم نم می بارید ! روی ایوان، روی سرامیک سردی که رنگ از رخسارش رفته بود.
ابرها همچو پیرمردی که از سوز سرما به زمین و زمان بد و بیراه می گفت خیال عبور نداشتند
پاییز ! فصل برگ ریز فرا رسیده بود و شبی کال در انتظار مهتابی که به خواب زمستانی رفته به انتظار نشسته بود، انتظاری جانکاه بود
انتظاری که با هجوم وحشی باد مانند دشنه ای روی استخوان ِ روح درخت حمله می برد
تمام حیاط پر از دل نگرانی و تشویش بود و این آدمها بودند که با خیالی خوش در بستری گرم به خوابی عمیق فرو غلتیده بودند و هیچ سرما را نمی فهمیدند
حتی درسحر با بانگ موذن و سرود بیدارباش خروس از خوابشان دل نمی کندند
بلایی که بر سرشان آمده بود را باید جایی برای عبرت آیندگان می نوشتند !
بلای بی خیالی آدمها را نه! هیچ قلم و مرکبی نمی توانست توصیف گر باشد ...
خورشید که می دمید و با همهء دل وجان روی یک یک فسرده ها مهربانی می پاشاند هم بریده بود !
نه خورشید بل تمام عناصر اربعه ایزد هم نمی توانستند بر بی خیالی این عصیانگران خاموش کاری کنند
شاید بی خیالی برای تمامشان نعمتی باشد تا هیچ وقت پنجره ای باز نشود سرمایی مهمان نگردد دستی نلرزد بر سری کلاه نرود !
حال که اول پاییز است با این همه زمستان که در شوق یک گله آدم به تماشا ایستاده است چه باید کرد ؟

.شب .. انتظار

پ ن : بی خیال نباشیم




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات