هو المحبوب
.
آرام و با کمترین هیاهویی آسمان ناله ای سر داد و شروع کرد به گریه کردن طوری که اقاقیهای حیاط محدثه کوچولو نرنجد
حاج اکبر نیم ساعتی بود پرایدش را دم کوچه شان که هنوز آسفالت نشده بود شسته بود تا به خودش آمده بود تمام رخسار پراید شسته شده بود
بی بی گل هم نان سنگک ش توی زنبیل آبی رنگس داشت خمیر می شد
باران آمده بود
داشت حال تمام آدمهای شهر را برهم می زد تهوع که نبود اسمش حال خوب بود داشتند متحول می شدند
اسمش باران بود
دختر اوس ممد علی که تازه دانشگاهی شده بود انتهای میدان اصلی شهر ایستاده بود تا دو ساعتی از شهر دل بکند و راهی حساب و کتاب دانشگاه شود او هم حال ش عوض شده بود تمام مانتوی خردلی رنگش را هم نامش در برگرفته بود
معصومه و آرش داشتند از زیارت امام زاده برمی گشتند پاچه شلوار مشکلی آرش در همان ده دقیقه اول نزول باران گلی شده بود و معصومه با آرنجش تلنگری میزد که از ریخت اولش افتاده است ولی آرش محل نمی داد معلوم بود که دارد با این اوقات مطبوع حال می کند
باران آمده بود
و تمام شهر زیر پایش چنان تر و نمناک شده بودند که انگار یک بمب روحیه همزمان در آسمان ترکیده باشد ...داشت تندتر میبارید و رخت های تن رهگذرهای حالا کمی شتابزده بیشتر چسب تنشان شده بود ...
کربلایی همت پاچه های شلوارش را داخل جوراب های پشمی اش کرده بود و یک چینی هم به پیشانی اش انداخته بود که هر که او را نمی شناخت می بایست یک تسلیت پدرو مادر داری به او می گفت
باران آمده بود
و تمام مزارع اطراف شهر از عطش نجات یافته بودند و باغات طعم میوه های تازه شکفته شان را با روحیه ای شاداب به هوا می پاشاندند
باران آمده بود
تمام راههای آسفالته شهر با عبور وسایل نقلیه از خودشان سرو صدای دیگری به پا کرده بودند
باران انگار نیامده بود برای مردمی که پشت پنجره هایشان گیر کرده بودند مردمی که گاهی از روی تنبلی و گاهی از روی جبر حالشان تغییر نمی کرد
پ ن : امروز باران بود ... داشتم طبق عادات همیشگی ام در روزهای بارانی قدم میزدم تا حالم خوب شود ناگهان چشمم خورد به ویلچر خانم جوانی که در بالکن خانه شان دستهایش را سمت باران دراز کرده بود تا تمام قطره هایش را لمس کند ....
پ ن 2 : خودم به شخصه خیلی ناشکرم ...
پ ن 3 : تقدیم به همه بارونی ها امیدوارم حالتون همیشه خوب باشه