هوالمحبوب
.
دارد میکوبد و تمام رخ نحیف خستهء من را که ریشهای بور و سیاه دوره جوانی ام پیر کرده اند به رقص در می آورند
آه که چقدر این تنهایی ها زیاد هستند و در هیچ جایی نمی توان آنرا بروز داد
چقدر دستانم از دوری و فاصله سگ لرزه گرفته اند و دارند برای روزهای رفته خم و راست می شوند
این روزها تنهایی ام را باد باد با بارانی که یادگار گام های خستهء تو بود می گذرانم
این روزها همهء خاطرات م را بسته ام و هی در بی توته ها جابه جا می شوم
این روزهای هوای روزگاران پیش را که سالها بود انباشت کرده بودم نفس می کشم
.
اینها همه یادگاران دوستت دارم ها بود
اینها همه یادگاران عشق بازی ها بود
یادت که هست
یادت که هست تنها و یگانه دوره آن دریاچه گام برمی داشتیم
که ناگهان باران شروع به تراوش کرد
یادت آمد؟
حالا همان باران شده است بهترین رفیق و دوست صمیمی من بعد از تو
راستی کمی هم خسته شده ام
از همان آینده ای که حالا آمده و شده حال من
نه درست نگفتم شده ضد حال من
آیندهء حالی که شده روزهای بی تو سپری کردن
یعنی تمام آن آرزو های دوست داشتنی من و تو پَر
چه غریب است این روزها و چه عجیب این ثانیه ها
یادت می آید من دیگر آن پسرک بازیگوش ِ سر به هوا نیستم
من همبازی هایم حالا باد و باران شده اند ... تا ته ماجرا رابخوان دیگر توان ضربه زدن بر روی کلید های کیبورد نیست
من مانده ام
من .. باد .. باران ......... رفقای صمیمی
+ من و باد و بارون رفیق صمیمی
درباره من
همسایه هام
برچسبها وب
من در حرف تو (11)
داستان کوتاه (7)
برای زهرایی ها (5)
عکاسی ها (3)
برف طارم (1)
ذاستان کوتاه (1)
شاید سیاسی (1)
شهردار (1)
مهدی عباسی (1)
بهترین پست های من
تاریخ : پنج شنبه 92/11/17 | 5:15 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی