هوالمحبوب
اول نوشت: این متن اقتباسی است ازنوشته های دو استاد یکی در دنیای هنر به نام مرتضی آوینی و دیگر استاد عرصه رزم و فرماندهی سروان زرهی محسن ایمانی نسب
نوشته هایی به نام بامن سخن بگو دوکوهه و سلام بر پادگان حمید ...
آیا تا حالا نام پادگان حمید را شنیده ای؟! اصلا پادگان در تهی کده ات می گنجد ؟! اصلا می دانی یک مشت سرباز چه می کنند ؟! اصلا می دانی مرز چیست ؟! اصلا می دانی رزم چیست ؟! اصلا می دانی دوری چیست ؟! یا رنج صبوریِ مادر چه عمقی دارد؟! نه فکر نمی کنم .. صدای موسیقی ات هیچ وقت نگذاشته است ... من ها هم که اصلا در خرابات به سر می برند چه می دانند که کجا و برای که باید بنویسند ... منِ خود که تماما عشق نوشته نوشته ام ! اصلا شنیدن کی بود مانند دیدن ... من که می گویم بعضی از کارها را باید لمس کنی .. بچشی .. نچشیده ای ؟ نه ! ... با من چند دقیقه ای باش ... برایت می گویم ... !
اینجا پادگان حمید است پادگانِ ارتش جمهوری اسلامی ایران ... یکی از یادمان های هشت سال دفاع مقدس ... کاش می شد کلمه مقدس را مشدد کرد ... ! یا دوبار نوشت .. اصلا هشت بار نوشت بخاطر هشت سال مقاومت نابرابر با شیاطین ! می دانی خرابه چیست ؟! ای قلم عجول مباش ... فرصت بده می گویم ... خرابه ها باید چشیده شوند ... لمس شوند با چهار تا کلمهء کیبوردی که نمی شود انتقال حس کرد ! برویم به پادگان حمید ... جایی که بیست ماهی دست عراقی ها بود .. بیست ماهی در رنج و درد بود .. بعد از عملیات غرور آفرین بیت المقدس به دست سربازان غیور امام خمینی یله می شود .. اما بعثی ها که از حملهء گستردهء جبههء حق مطلع بودند اسرای ما را به استحکامات پادگان حمید بستند و بعد از رفتن انفجار آخرین صدای پادگان حمید بود ! صدایی آغشته به خون ! صدایی احاطه شده از گوشت ها و استخوان هایی که تا خدا پر کشیدند .. حالا این خرابه ها یادگار همان روزها ست .. حالا هر که می آید چه سربازی که میزبان است چه زائری که میهمان در وجودش نیرویی اورا به سمت خرابه ها می راند .. نیرویی که در علوم نمی گنجد .. خرابه ها آمده ای ؟! خاکریزهایش را دیده ای ؟! سنگرهایش را چطور؟! شاید ندیده باشی سربازهای حمید چه عاشقانه از گرداگرد این مخروبه های پاک مراقبت و مواظبت می کنند ؟!
اینجا پادگان حمید است یادگار رشادت های غلامرضا طرق ها که نوشیدن شهد گوارای شهادت را و پر زدند و به معشوق شتافتند .. معشوقی که عاشقانه یادشان کرد اینجا جایی است که ملائک می ایند و همانند سربازان عهد می بندند .. سربازی می گفت: از وقتی که اینجا آمده ام حال و هوای عوض شده است تصمیم گرفته ام همهء نمازهایم را بخوانم و روزه ها را هم در حد توان بگیرم خوشا به احوالش .. از سرباز مهمانسرا برایت بگویم مضحکه ای دست سربازان بود به پت و مت شهیر شده بودند .. همان سرباز وقتی بر ورودی خرابه ها پای نهاد دم پایی بر دست گرفت ! شهدا قرار بود مشهورش کند یک مشت سرباز چه می فهمد یعنی چه ! باید هر روز صد باز ذکر شکر جاری سازی وقتی این معرفت ها را می بینی ... راستی از ماه باران برایت بگویم ماهی که همه آمدنش را نبود می کشیدند ... و در داغی پنجاه درجه روزه روزه نمی شکستند که هیچ! نگهبانی هم می دادند ... از دوستم احمد بگویم ... که صوت جادوئی قرآن خواندنش ستون های حسینهء پادگان حمید را به لرزه در می آورد و برای مشکلات سرباز ها از وقت غذا خوردن و خوابش می زد ... او کسی بود که همه اش مشکل بود ولی یکی جلویش می برد ... اینجا پادگان حمید است ... جای فرمانده اش خالی هست ... فرمانده ای که با دست خالی می جنگید ... با این هجمهء تهاجم فرهنگی با این همه کمبود امکانات ... فرمانده ای که گویی از روز ازل بر پیشانی اش نوشته بودند فرمانده جوان پادگان حمید ... و یکی در گوشش نجوا کرده بود نباید بخوابی مرد !! ... فرمانده ای جوانی که زود فرمانده شده بود .. با ایمانی که داشت !!! فرمانده جنگ ندیده ای که شده بود راوی روایت گر مقاومت های پادگان حمید ... حالا فهمیدی پادگان حمید کجاست؟ حالا فهمیدی شنیدن و چشیدن و لمس یعنی چه ؟ از حسینه اش برایت بگویم ؟ از نماز شب هایش ؟ از کمیل ها و ندبه هایش ؟ یا از زیارت عاشورا و دعای توسل اش ؟ از ناله های یارب یارب از ذکرهای یا الله از روضه های حسین تا پای منبر رفتن های علی !! مگر می شود اینها باشد و دلها نرم نشود ؟ مگر می شود خاکی که با خون تک تک فرزندان ایران سرشته شده فردا به داد من و امثال من نیاید ؟! ای خاک شاهد و گواه باش که جز من به اشتباه آمده اینجا جوانانی هستند که با امام زمانشان بیعت کرده اند !! با رهبر فرزانهء انقلاب با فرمانده هان با اراشد ...! اینجا پادگان حمید است کمی تا شش گوشه فاصله دارد بویش که می آید ... اصلا اینجا هست که ذکر یاحسین غوغا می کند اینجا شورها و دَم ها به معنای واقعی تعریف می شوند ... ایجا زبانت با همهء بی زبانی باز می شود وقتی برای ارباب به سلام می ایستی ! ... دلم طاقت نمی آورد نگویم از سربازی که با از دست دادن والدین و با بار مسئولیت بزرگ کردن خواهر و برادران صغیرش راهی پادگان حمید شده است ... دلم می خواهد از محسن همشهری ام بگویم که روزهای اول اصرار به انتقالی به زنجان را می کرد .. ولی وقتی که نماز یاد گرفت دیگر آن محسن نبود ... به پادگان حمید دل بسته بود ! ... از هم اتاقی ام جمال بگویم هم دوست بود هم استاد استاد معرفت و علم ... از شاگردهای مرد مظلوم ایران بود شاگرد دکتر عباسی .. هیچ وقت از بحث خسته نمی شد به اندازه همهپرسنل کار می کرد روز آخر تصویه هم نشت پست میزو کار یک یک سربازان پادگان را بررسی کرد ... چه کار کرده بود پادگان حمید !! خواندی پادگان حمید کجاست ؟ دیدی بهشت هم یافت می شود در زمین .. پادگانی که در بعد مکان و زمان نمی گنجد ؟!!! حالا خیالت راحت است ؟ آری راحت بر پشتی خانه لم بده ... پادگان حمید بیدار است
.
پ ن : هدیه ای کوچک به فرمانده سرگرد زرهی محسن ایمانی نسب که در تمام طول خدمت حق استاد بر گردن م داشت خداوند حفظ ش کناد
پ ن 2 : هر چقدر در جایی باشی که با طبع تو سازگار نباشد ولی حتما خیری در آن است که بهدها می فهمی ... سربازی برای همه خیر و برکت هست
پ ن 3 : این آسایش شما با شب بیداری های برادرانتان بوجود آمده و عنایت رهبر معظم قدرش را بدانید و شکر گذارش باشید
بازنشر در * حرف تو *
بازنشر در * زنگان *
بازنشر در * باصر*
برگزیده مجله *پارسی نامه*