هوالمحبوب
.
پای شب بو ها خواب م گرفت (داستان کوتاه)
.
باران بی رمق می بارید ..ابرهای تیره بر روی طفلهای خاک لبخند هدیه می کردند .. آواز شادی رود سمفونی زیبایی را در روستا به نمایش مردم گذاشته بودند .. بلیت های خوشبخی دست دختر خندانِ کدخدایی بود که عاشق پسر کوری شده بود .. حتی یکبار هم چشمان خمار پسرک را ندیده بود .. می گفتند عاشق نی لبک او شده است .. وقتی نی را بر لبش نزدیک می کرد شاخه های خیس و لزج درختان رقصانه ترنم دلتنگی یشان را بر گونه های غم زدهء کلاغ ها می پاشاندند .. دخترک کدخدا عاشق پسری شده بود که به تنهایی با غم جان کاه ده به جنگ می پرداخت .. کولی ها که می آمدند وضع خنده های روستا در نوسان می شد .. پسرک می خواست همهء آنها را نفرین کند ولی از قلب پاک و روشن دخترک صاحب بلیت خوشبختی خبر داشت و همیشه او بود که به خاطرش دعا می کرد .. گاهی پسرک به کمک دیواری که زیر سم اسبها روشن شده بود تا بیرونیه حیاط می رفت .. تیرگی خورشید زیبای چشمانش بود .. صدای بع بع گوسفندانش مانع شنیدن آوازهای نامشروع دختر کدخدا می شد .. چه روستای عجیبی بود پسر فقر روبروی دختر متمولترین مرد آبادی برای حفظ آواز نی لبک ش می جنگید .. دخترک هنوز پسر آواز درکن را ندیده بود .. او اعتقاد داشت که گوش هایش عاشق شده است .. روزی از کوچهء پسرک عبور می کرد که نی لبک را دستش دید .. بی توجه عبور کرد .. گوش های نی لبک زن تیز تر شد .. صدا کرد کیستی ..دخترک گفت .. من اختر هستم دختر کدخدا می روم به دشت پایین کوه .. می خواهم کمی لاله بچینم .. می خواهم لاله ها عاشق ترم کند .. راستی پسرک تو عاشق شدی ؟ .. نی لبک زن سرش را به طرف دیگری که دخترک آنجا نبود کرد .. نه عاشقی نمی دانم چیست .. دخترک: عاشقی یعنی کسی را دوست بداری .. کسی را دوست داری جوان ؟ پسرک : آری مادرم و این نی لبک م را با این آواز سر می نهم .. دخترک:کمی نی بزن برای من پسرک تا شروع کرد دختر بر زمین افتاد .. پسر افتادنش را متوجه نشد آنقدر نی زد که خسته شد و بعد که دختر را صدا زد چیزی نشنید با دست گیری بر دیوار تا خانه رفت .. دخترک پای شب بو ها افتاده بود
درباره من
همسایه هام
برچسبها وب
من در حرف تو (11)
داستان کوتاه (7)
برای زهرایی ها (5)
عکاسی ها (3)
برف طارم (1)
ذاستان کوتاه (1)
شاید سیاسی (1)
شهردار (1)
مهدی عباسی (1)
بهترین پست های من
تاریخ : جمعه 92/9/8 | 10:46 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی