هوالمحبوب
.
چیدن انارها که تمام شد خسته و رنجور روی علف های هرز دراز کشید دست راستش را زیر پیراهن برد انگاری تیغی هدف کمرش را کرده بود با نیم چه کج و کوله کردن چشمها و صورتش درش آورد .. تیغ را روبروی آسمان ابری نگه داشته بود که لبریز از گریستن بود .. اکبر می دانست که آسمان امشب می بارد این را صبح پدرش که حالا مشغول ریز و درشت کردن انارها بود گفت .. پدرش هم از اخبار ساعت نه شبکهء یک شنیده بود .. همینطور که داشت آسمان را نظاره می کرد ناگهان سایه ای روی سرش خیمه انداخت تا به خودش آمد دید یک نفر به چادر سفید گلدارش می پیچد و ریسه می رود .. از جایش بلند شد با دست راستش خاک شلوار و پیراهن آستین بلندِ دکمه دارش را تکاند و با صدای بلندی فریاد زد ..
- ها چته دختر عمو .. کی آمدی خانه ی ما
در همین تردد نگاهها بود که پدر هم سلانه سلانه به آنها ملحق شد و با برادر زای خود دست دارد
- خوبی دخترم دستت درد نکند چایی با انجیر خشک است ؟
اکبر سراسیمه می پرد وسط و نمی گذارد دختر عمو لبهای کوچک ش را باز کند
- فک کنم خبراییه مگه نه آقا جون ؟
- بندهء خدا چایی آورده تو هی تشر می زنی خجالت بکش بشینید زمین
- نه عمو جان من میرم تا خانه کاری ندارید ؟
- نه دخترم برو ما اینها را می آوریم
- آقاجون اینا و عمو حسین که اصلا خانه ما نمی آمدند چه شده است ؟
- چایت را بخور کار زیاد داریم باید انارها را جدا کنیم ریز و درشت را جدا دایی ات دیروز سفارش زیادی کرد میخواهد گمانم درشت ها را تا تهران ببرد شاید سوغاتی می دهد چه می دانم ما باید انار خوب به او بدهیم تا سال دیگر هم از ما بخرد
- چشم آقا جان
چایش را هورتی می کشد و به ته استکان نگاهی میکند تفاله ها درست چسبیده اند به ته استکان لبخندی از روی پیروزی بر استکان می زند و از جایش بلند می شود
- آقا جان اینهایی که ترک خورده اند را سوا کنم ؟
- ها اکبر سوا کن خودمان می خوریم کمی به عمو ها و همسایه ها می دهیم تازه مادرت باید رب هم بپزد
- (زیر لبی ) بیچاره شدم باید آن روز خودم را یک جایی گم و گور کنم
بعد از نیم ساعت همه انارها رااز هم جدا کرده و داخل کارتنها چیده بودند .. هوای کم کم داشت تاریک می شد .. صدای روباه ها و شغال ها می آمد .. گهگاهی یکی از سگهای شکاری همسایه اکبر صدایش در می آمد .. صدای ماشین می آمد .. اکبر دستش را روی پیشانی اش چتر کرد تا آفتاب مانع دیدن او نشود .. درست می دید نیسان آبی رنگی داشت لنگان لنگان از جادهء خاکی باغ می آمد .. بعد از رسیدن دایی کمی خوش و بش کردند و در عرض یک پلک زدن همه ء انارهایی را که دایی می خواست با خود به شهر ببرد بار عقب ماشین شد .. و دقایقی بعد یک استارت و حرکت .. دایی اکبر گفت که عذر خواهر را بخواهید و بگویید که تا صبح باید می رسید .. بقیه انارهای ریزو ترک خورده را اکبر تند تند بر روی فرغونی که لاستیکش از هم شکافته بود بار کرد و دو تایی عازم خانه شدند .. خانه مشهدی قدرت بالای باغش بود نیم هکتاری باغ داشت .. علاوه بر باغداری یک گاو شیرده هم داشتند که از نژاد هلندی بود و شیرش تا چهار همسایه از شرق و غرب خانه شان را هم جواب می داد .. صدای غاز ها و اردکها در میان نیم تپه های سر لخت ده پیچیده بود و ترنمی زیبارا در سراسر دهستان رویانیده بود .. پدر و پسر مشغول دس و صورت شدند بودند .. مشهدی داشت وضو می گرفت می دانست الانه هست که صدای خادم و مکبر مسجدشان که همهء مسئولیت ها را به نامش زده بودند در بیایید .. زیر لبی داشت ذکر می گفت شاید الحمدلله می گفت برای برداشت امروز .. صدای یا الله اکبر در اتاق بزرگ خانه پیچید ..ریحانه نمی دانست کدام سوراخ موش را بخرد و به آنجا پناه ببرد .. یک شلوار استرچ آبی پایش بود و بایک نیم تاب .. هر چند اکبر با همین یا الله گفتنش تربیت خانوادگی اش را نشان داد ..
- نیایید دو دقیقه اکبرآقا
صدای ظریف و کودکانه ریحانه بود
- باشد زحمت آب آوردن افتاد گردن شما
کنترل را برداشت سه چهار کانالی عوض کرد باب میلش نبود .. انگشت شصت دستِ راستش رفت روی بالاترین دکمهء از سمت راست کنترل که قرمز بود .. تلویزیون لال شد.
ریحانه با همان چادری که بعداظهر در باغ به آن پیچیده بود وارد اتاق بزرگ شد در دستش یک لیوان آب بود بایک پیش دستی اکبر حواسش نبود دختر عموی زیبایش آب را جلوی صورتش گرفته به این می اندیشید که دختر عمویش چرا امشب خانهء آنها است شاید بعد از چندین سال بود که این اتفاق افتاده بود
- آقا اکبر .. آقا اکبر
- ها
تا سرش را بر می گرداند ریحانه هول می کند لیوان آب چپه می شود و همهء آبش فرو می رود در دل فرش .. تا می خواهد فرش را بالا بیارد چادرش کنار می رود .. کبودی کشیده شده از مچ دست تا آرنج دختر عمو چشمهای پسرعمو را تیز می کند
- ریحانه !
دختر خودش را جمع و جور می کند چشم هایش پر می شود و دوان دوان سمت آشپز خانه می رود .. مشهدی قدر با آستین های با لازده از در آلمینیوم خانه وارد می شود ... مشغول گفتن اشهد ان امیر المومنین علی حجه الله است ... اکبر ماجرا را می فهمد همانجا دراز می کشد و بغضی در گلوی خشکش متولد می شود .. بوی فرش خانه را گرفته ...... ریحانه همچنان دارد زیر چار گلداری که بعدالظهر در آن می پیچید آرام گریه می کند
پ ن : راضی ام بد نشد برای اولین بار .. و نظر شما همبلاگی ؟؟
بازنشر در * حرف تو *
بازنشر در * زنگان *
درباره من
همسایه هام
برچسبها وب
من در حرف تو (11)
داستان کوتاه (7)
برای زهرایی ها (5)
عکاسی ها (3)
برف طارم (1)
ذاستان کوتاه (1)
شاید سیاسی (1)
شهردار (1)
مهدی عباسی (1)
بهترین پست های من
تاریخ : چهارشنبه 92/9/6 | 6:56 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی