سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 92/8/24 | 5:20 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
رونوشت : روز آخر ماه ارباب

...................................

آفتاب که روشن شد و تمام شور ها و فریادهای شب گذشتهء مارا به تمسخر گرفتند..
و صبح با همهء نفرین ها طلوع کرد ..
هوای پیاده روی در روز ظهر عاشورا در سرم نقش بسته بود..
باید بند نداشتهء کفشهایم را محکمتر می بستم ..  شب همه آرزوی مرگ کرده بودند ..
دیدن ظهر عاشورا دل می خواست .. نه من داشتم و نه آنی که فریاد می زد ..
محرم92 آببر

همه حسینی شده بودند ..
از پیر تا جوان از کودکهایی که علی اصغر شده بودند ..
خیمه هایشان آتش زدند .. گاهی صدای بچه ها می آمد ..
خوشبخت بودند مادر پناهشان داده بود ..
دست های ظریفشان را بر چادر مادر می گرفتند ..
آتش گر داشت می سوزاند .. آتش تصویر بدی دارد ..
آن هم برای طفل .. کم کم صدای بلند گو ها در می آید ..
صدای زنجیر های به هوا برمی خیزد .. طبل ها شکوه می کنند ..
کمی جلوتر جوانها دایره ای زده اند و حسین حسینگویان بر سرو سینه می کوبند ..
گاهی تلاقیِ چشمانم با چشم یک کودک اشک را می آفرید
و من با همهء بزرگی ام بی اختیار اشک می ریختم ..
می خواستم همان دم فدای زنجیر های  کوچکشان بشوم ..
شاید سرجمع بیست حلقه نداشتند ولی همان هم برایشان درد داشت ..
نه اینکه درد نداشت .. این از روی عشق بود ..
مهری که امام زمانشان در دلهای کوچکشان نهاده بود ..
از امام گفتم .. چه می کند .. حتما کلی رنج برده است ..
نمی دام کدامین بیابان را برای حزن انتخاب کرده است ..
چه میدانم شاید هم میان انبوه صف ها باشد ..
مهم مهرش بود که اثر کرده بود .. نوجوان مداحی داشتیم ..
همه را با مداحی اش از حال برده بود آخر یک کودک چه می فهمید ..
هی و مداوم می گفت فلان جواب را بلندتر ..
نوبت به جواب ابوالفضل که می رسد بغض می کرد ..
انگار یکی از بالای مزدای موسیگلویش را گرفته است نه دو دستی بل چهار پنج دستی ..
بچه خون به رخ نداشت .. بچه با این حسین حسین گفتن ها داشت بزرگ می شد .. 
بچه با این موج عظیم حسینی داشت غرق می شد غرق شدنی که خود یک نجات بود ..
کم نبود مداحی سالار شهیدان را می کرد ..
این لابه لا دختر کوچولوی دوست داشتنی مدام با نگاهش لبخندی برایم می فرستاد ..
سربند یا زهـــرایش با من حرف می زد ..
 در عجب بودم .. پدر را که هی نگریستم و چیزی دستگیرم نشد ..
اجباری لبخند زدم .. سر تکان دادم .. می خواستم بوسه ای برایش از باد بفرستم ..
می خواستم به او بگویم دستت را از دست بابا جدا مکن ..
می خواستم به او بگویم عزاداری ات قبول دختر دوست داشتنیِ کوچولولویِ غریبه ...
محرم92 آببر

پ ن : حسینهء مجازیمونم تموم شد


بازنشر در * حرف تو *
بازنشر در * زنگان *

 




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات