سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 94/4/1 | 2:15 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
خواستم سرسری رد شوم از شما ولی اینبار هر چه فکر کردم دیدم نه می شود نه امکانش هست
نه من ساکت می شوم نه شما راضی می شوید
نه من آرام می شوم نه شما حلال می کنید ...!
راستش را بگویم دیدم نمی شود که آخر کار وقتی دستهای مرا بخاطر بی تفاوتیهایم می بندن شما با دستانی باز شاید، شاید به نجاتم بیایید
دیدم خیلی ناجوانمردی است هم زمان بیداری شما ظلم شد به شما هم زمانی که به خواب رفتید و من چیزی نگویم و ننویسم و نخوانم
دیدم حق کشی است اینهمه عاشق و شیدا برای شما پیدا شود با هر رنگ و فکر و مسیر و من نباشم میان آنها حتی اگر شعاری باشم
.
.
وقتی شما آمدید ابرها به تکاپو افتادن زمین عرق شرم بر جبین داشت قاصدک با بوسه های به استقبال لباس های سه رنگتان آمد
وقتی شما آمدید همهء طفل های نا آرام در سینهء مادرانشان آرام گرفتند
وقتی شما آمدید هیاهو در شهر گم شد
وقتی شما آمدید آسمان چادر مهربانی اش را بر سر کشید
وقتی شما آمدید دلها پریشانتر شد
.
می بینید هوای حوالی ما چقدر خوب شده است ؟
.
کاش همیشه کنار ما باشید
هوای شهر پر از خوب شده است ...................!




دلنوشته ای برای شهدای غواص




تاریخ : جمعه 94/2/25 | 1:49 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
.
من تو را به اندازهء آبی آرام بلند *
به اندازهء آغوش پر چین یک دشت
و به وسع تمام قامت رعنای یک کوه
که سر از بلندی بلند کرده
می ستایم، دوست دارم
.
من تو را به اندازهء نظم آبشار
به شوریدگیِ گل لاله، در دل خاک
و به اندازهء حرف های در دل ماندهء رود
می ستایم، دوست دارم
.
من تو را به اندازهء بال گنجشک
به فصل سوز و سرما
و سرخاب شدن گونهء پر اخم بلوط
می ستایم، دوست دارم
.
من تو را به اندازهء شهر
و به اندازهء شب
و به اندازهء ماه ش
و به خلق سکون لبریزش
می ستایم، دوست دارم
.
من تو را به اندازهء خم ابروی ابر
و به اندازهء شوق باران
و ایثار خاک
می ستایم، دوست دارم
.
من تو را تا واژه
تا اشک کلمه
در تمام سطرها
با یک امضا می نویسم
"دوست دارم"

 

 

علیرضا عباسی 25/2/94    آببر





تاریخ : جمعه 94/1/21 | 3:57 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
(وَمِنْ آَیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآَیَاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ) [الروم: 21]
(و از آیات او این است که برای شما از جنس خودتان همسرانی آفرید تا بواسطه آنها آرامش بیابید و میان شما دوستی ومحبت قرار داد، همانا در این امر نشانه هایی برای گروهی که تفکر کنند وجود دارد)
.
.
گاهی من در زندگانی ام فکر می کنم در رویا بسر می میبرم این حس بارها در من جوانه زده است ولی اخیرا این حس را بیشتر لمس کرده ام
این حس را دخترِ حضرت زهرا (س) که اخیرا موجب مودت و رحمت در من شده است بوجود آورده
این حس را سیده بانویی در من شعله ور تر کرده !
رویایی که لذت بخش ترین ثانیه های زندگی ام را رقم زده است
کاش می شد این حس زیبا و دوست داشتنی را به سطر سطر این نوشته آورد تا کسی که این را می خواند و از این نعمت خدا بی بهره است بیشتر برای این حس قدم بردارد و تلاش بیشتری کند ..
زمانی این احساس زیباتر می شود که تمامی این احساسات و محبت ها را با تمامی مشکلات و گرفتاری ها نزد قلب خودت نگه می داری تا هم خدای تو رضایت داشته باشد هم قلب
سرتاسر و لبریز از عشق ت
لبریز از شور ت
لبریز از هیجانت ... !
.
.
حالا دیگر تمامی راه هایی که روزگاری ده بار از آن عبور می کردی شریک دارند
حالا دیگر خلوت تنهایی هایت که حس غریب و مبهم را داشت یک جفت عشق بهمراه دارد
حالا دیگر صبح خورشید طور دیگری بالا می آید و شب با نگاه دیگری به تو شب بخیر می گوید
همهء این حالا ها حال تو را در دست می گیرند و تو را به یک عاشقانه آرام دعوت می کنند
.
.
صاحبه خانم، شریک زندگی ام خواهر دوستم بود ! دوستی که پانزده سالی با او در ارتباط بودم طوری که این دوستی به خانواده هایمان هم کشیده شده بود طوری که دوستم آقا سید یحیی با خیلی از فک و فامیلهایم هم در ازتباط بود ولی من فقط می دانستم آقا سید یک خواهری دارد چند سالی از ما کوچکتر .. نه اسمش را می دانستم !! نه تحصیلاتش را نه سن و سالش را .. حتی کامل هم ندیده بودمش .. این را به حساب غیرت و ناموس پرستی می گذاشتم نه من همهء رفقا اینطور بودند..یعنی حتی در مخلیه ما هم نمی گنجید روزی کنار بخاری گرم خانه شان با پدر و مادر و دایی جان خودم با کت و شلوار زانو بغل کرده بنشینم و از خجالت عرق بریزم و بزرگترها خوش و بش بکنند و مراسم خواستگاری را برپا کنند ... بگذریم !!!
.
حالا این هدیه ما بود از طرف خانم فاطمه زهرا (س) آخر در نمازهایم خیلی صدایش کردم و گفتم ما یکی را می خواهیم دلش پیش شما باشد مادر مثل خودتان حجابش چادر باشد وقارش زبانزد خاص و عام از روی شعور خودش را بگیرد نه اقتضای جامعه .. ساده زیستی را سرلوحه زندگی اش قرار دهد .. خاندانش اهل نماز و خدا باشند و .. خب مادر همیشه شرمنده می کند با همهء ناخلفی من هدیه سال نو را یک فرشته نجات انتخاب می کند و می سپارد دست ت ... تا هر روز خدا را شکر کنم و هر روز دلباخته تر از دیروزها مادر را صدا بزنم
.
اما در دفترخانه ازدواج معجزه ای رخ داد تا من یک ساعت کامل به کما برم و بعدها در خلوت ساعت ها گریه کنم ... عاقد که داشت مقدمات خطبه را مهیا می کرد قرآن را برداشتم و بوسیدم و بسم الله گفتم و همینجوری از وسط بازش کردم سورهء کهف آیه 35 .. چند آیه بعد تر از اعراب بگذیرم اسم سیده خانم آمد ... باز هم از اعراب بگذریم چند آیه پایین تر اسم من البته بدون رضا ... صاحبه چند روز قبل ترش بهم گفته بود مرد رویاهایش علی بوده ... علی بغل ش نشسته بود قرآن به دست و داشت برای تمامی جوانهایی که تک و تنها مانده بودند دعا می کرد دعا می کرد تا یک جفت عاشق باشند بعد تر ها
.
.
این روزها فقط ذکر الحمدلله در دهانم می چرخد ...




تاریخ : یکشنبه 93/12/10 | 1:24 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
.
داشتم کره کره مغازه را بالا میدادم قبلش در دلم یک «الهی به امید تو» فر داده بودم بالا، برای خدا ...!!!
- ببخشید آقا

(صدایی زنانه به گوشم رسید) 
سرم را برگرداندم خودش بود این وقت صبح اینجا چه میکرد
چهار شاخ بریده بودم و لکنت گرفته بودم
- پدرتون کی مغازه تشریف می آورند 
دیگر نفس م بند آمده بود نکند بچه ها غیر مستقیم برایش خبر برده بودند
نکند خواب دیده بود وای چه می گویم چه ربطی به خواب دارد اصلا ایشان در خواب هم ما را نمیبیند
چادرش را کامل دور دستش پیچیده بود و باد با شیطنت خاص داشت چادر را تکان می داد من آن لحظه در خلسه بودم
جواب دادم بعد از شاید 1 دقیقه مات و مبهوت شدن که پدر نمی آیند
- فردا می آیند ؟
به مِن مِن افتاده بودم خدایا این اینجا چیکار میکند آخر این نه بچه محل بود نه همسایه نا آشنا نه فامیل نه با حاجی ما صنمی داشت این برای چه آمده اینجا خداییا
جوابش را اینگونه دادم ولی حس می کردم تمام صورتم سرخ شده و گُر گرفته است: شماره شون روی شیشه هست 0912 ...
- ممنون خداحافظ
جواب خداحافظی اش را نتوانستم بدهم
همانطور موقر و نجیبانه سرش را برگرداند و با چادری که به قامتش زیبایی خاصی بخشیده بود با قدم هایی آرام و با حیا از حوالی مغازه دور شد
داشتم اوهام میبافتم دستم به کار نمی رفت چند تایی مشتری آمد و قیمت لاستیک گرفت و از روی بی حوصلگی ردشان کردم رفتند یا قیمت را نجومی گفتم یا کلهم گفتم ندارمش جنسی را که میخواهید
با حاجیِ ما چیکار داشت ؟ جز من و دوستم هیچکس از این موضوع اطلاع نداشت اصلا شاید برای چیز دیگری آمده بود .. نه نه اصلا باز به حاجیِ ما ربطی نداشت
چای را دم کردم عطرش تا دو سه مغازه آنور تر هم می رفت .. هوا خیلی سرد بود دیروزش برف زمین نشته بود می ایستادم جلوی در مغازه فنجانم را آرام بلند می کردم و به بازی بچه ها می نگریستم و هورتی می کشیدم بالا داغ بود ولی میچسبید ولی داغ تر خاطره امروز صبح بود تکان چادر، کار با حاجی .. من و یک دنیا حرف لکنت شده در دهان .. راستی با حاجی چیکار داشت نکند بوی فکر ما به مشام ایشان خورده بود یا کسی به او پیغام داده بود این دومی شبهه انگیزترین فکری بود که تا حالا در سر من جوانه زده بود ..
خلاصه گذشت و آن روز با فکر های خراب برای آینده هزار بار مرده و زنده شدم تا شب حاجی به خانه آمد و گفت دختری امروز به من زنگ زد .. لقمه دوبار به گلویم پرید .. مهدی سریع لیوانم را پر آب کرد و مادر شماتت کرد که مگر عاشقی ! اصلا چه ربطی داشت مادر جان (این را در دلم گفتم ) پدر ادامه داد خانه دانشجویی برای دوستانش می خواست سه دختر که اهل زنجان هستند خانه ای این مدل تو دفتر مغازه هست علی جان ؟
انگار دنیا را به من داده بودند ... نه نیست این جوابم بود ولی من حتما پیدا میکنم
.
راستی با حاجی همین کار رو داشت ... امان از ع ا ش ق ی

حجاب




تاریخ : چهارشنبه 93/11/29 | 9:32 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
داشتم در کوچه خیال با پاهایی شکسته عبور می کردم که ناگهان فکر تو در من متولد شد
یادم آمد روزی که تو را بر بال ستاره ها یافتم
همنشین زیبای شب ها شده بودی
یادم آمد تشویش و آشوب بر من حمله برد
یادم آمد توان ایستادن نداشتم در آن ساعات
داشتم در کوچه خیال با گام های پریشان پرسه میزدم
ناگهان تمام من در حجم تنهایی من مسخ کرد
یادت که نمی آید می آید ؟
یادم می آید با تمامی هجوم فکر فقط به داشتن تو فکر می کردم
یادم می آید تنها بویی که ترا آزرد بوی توتون نا گرفته ی سیگارم بود
داشتم با خودم حرف می زدم که باز تو آمدی و در بین لقلقه های من قافیه باریدی

داشتم با خودم به خواب می رفتم که در خلسه ای شیرین طرح زیبای خنده ترا به آغوش کشیدم

ناگهان بیدار شدم و خودم بودم و تنهایی مدام ... سیگار

 

 




تاریخ : شنبه 93/10/20 | 10:0 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
اول کلام اینکه ممنون م از پسر عمه عزیزم که افتخار دادن با هم رفتیم سراغ عکس گرفتن
.
عکس ها رو شماره گذاری می کنم و توضیح هم میدم تا نظرتون رو راجعشون بدونم
ممنون که میبینید و نظر میدید
.
1) این عکس ورودی روستای ما آستاکل هست ...


روستای آستاکل

2) تو مسیرمون بود گفتم یه جایی داشته باشن تو این فتو پست


طارم

3) اینم از یه نمای نزدیک و بایه فیلتر خوشگل

طارم

4) نمای دور از شهر چورزق دومین شهر شهرستان طارم

شهر چورزق

5) رودخانه قزل اوزن پرآب ترین و طویل ترین رود استان زنجان

قزل اوزن

6) یه تک درخت

تک درخت

7) یه تک درخت دیگه

تک درخت

8) درختان و هجوم سرما .... اینجا ورودیه منطقهء توریستی شیرین سو در طارم هست

شیرین سو در طارم

9) درهء یخ زده

شیرین سو در طارم

10) امام زاده روستای سیاه ورود نمای دور

امامزاده روستای سیاهرود طارم

11) امام زاده از نمای نزدیک تر

امامزاده روستای سیاهرود طارم

12) یه روستای دور ...

روستاهای طارم

13) باغ های لخت روستای نوکیان قدیم

روستای نوکیان

14) همون بالایی با یه فیلتر دیگه :)

روستای نوکیان

15) درخت ها در مسیر

درخت ها

16) رودخانه در گذر

رودخانه روستای نوکیان

17) نمایی از روستای نوکیان قدیم

روستای نوکیان

18) شهدای سرافراز نوکیان

شهدای نوکیان

19) ماشینمون دیگه تو برف نمی کشید

برف در طارم

20) یه تک درخت نستوه

تک درخت

21) اینم آخرین تک درخت

تک درخت در برف




ممنون از دیدگان زیبای شما همبلاگی های خوب و نازنین




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات