سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 93/9/26 | 1:43 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

 

  هوالمحبوب

 

شب بود سرد بود هنوز یک ربعی از پاسم نگذشته بود که روی سیم خاردار چیزی تکان خورد یک آن ترسیدم، دستم را بردم و یک گلنگدن کشیدم  چهارچشمی با حالت هجومی ایستاده و مراقبش بودم چیزی به نظر نمی آمد تازه یادم آمد آنقدر که هوا یخبندان بود دستم بر روی ماشه گلنگدن چسبیده بود باز تکانی خورد اینبار یک صدا هم داشت از شانس بد من آن شب ظلماتی وصف ناپذیر بود صدایش شبیه جر خوردن پارچه ای مندرس و کهنه بود راستش را بگویم ترسیده بودم کم مانده بود فک م بزند بیرون هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر ترسو باشم همیشه منتظر بودم چنین صحنه هایی اتفاق بیفتد تا خودم را نشان بدهم
خودم را باخته بودم باز تکان خورد جای اینکه رو به جلو قدم بردارم ناخودآگاه از محل پست نگهبانی عقب تر هم رفته بودم همانطور که به سیم خاردار چشم دوخته بودم در سرم فکری شروع به متولد شدن کرد اگر من را بزنند چه میشود اگر نگهبان بعد از من هم سستی کند اگر بعدی هم همانطور و و و  
تق صدای شلیک گلوله زمین و زمان را برهم زد سرم را چرخاندم بجز سیاهی چیزی نمیدیدم اول فکر کردم از سمت سیم خاردار هست کمی بعد صدای دوم نظم شب را برهم زد اشهدم را خوانده بودم و یقین داشتم گلوله سومی که صدایش دربیاید باید فرنچ م را جرواجر ببینم بعد هم چشمهایم را ببندم
دستم همچنان روی سینه ی ژ 3 بود ولی مگسی آن رو به زمین بود کمی با فکر مرگ جرات پیدا کرده بودم سوی سیم خاردار گرفتمش درست آنجایی که صدای جر خوردن پارچه می آمد یکهو به ذهنم آمد که یک فرمان ایست بدم سه باری بلند و با حالت خشمگین گفتم ایست ! ولی صدایی در نیامد باز هم فکر اینکه الان من را بزنند و پایگاه بیفتد دست دشمن چه می شود انگار در پاهایم قوتی بوجود آورد
داشتم با یک نیرویی فراتر از انتظار خودم جلو می رفتم آنقدر تفنگ را محکم گرفته بودم که کم مانده بود در دستانم خرد شود تا رسیدم به سیم خاردار چشم م به حیوانی افتاد که بین سیم خاردار گیر کرده درست نمی دیدم ولی اول فکر کردم گربه هست بعد که دقیق تر شدم دیدم توله سگ ی که لای سیم خاردار ها گیر کرده صدایش درست شبیه به جر خوردن پارچه ی کهنه ای بود دهانش کاملا بین خار ها گیر کرده بود
صبح فردا بچه های فنی رفته بودند تا آزادش کنند که در پست نگهبانی قبل تر من لاشه توله سگی درست شبیه به توله سگی که من را ترسانده بود را حوالی سیم خاردار های پایگاه دیده بودند ...

سرباز

پ ن : این داستان بر اساس تخیل نویسنده نگارش یافته است و واقعیت ندارد

 




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات