سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 92/9/26 | 1:43 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
غروب ها در کنار پنجره می ایستم در میان تب سردی که از پیشانی ام می چکد
و خیال های متوالی که در ذهن م عبور و مرور می کند
یاد تو
برگهای زردی که بادها به بازیشان گرفته بود
یاد آن کوچهء تنگ
یاد دستهایی که برای گرفته شدن ش باید دست به دامان آینده می بود
یاد نسیم خنکی که از لابه لای چادرت جریان داشت
یاد حرفهای پرسکوت من
یاد تایید تو
یاد تکان دادن سرت برای بدبینی به فرداها
یاد لحظه ای که کودک ایستاده در کنار خانه شان به من و تو خیره شد

کوچه

داری میروی ؟ تنهاترم می کنی ؟ از همیشه ؟
جواب سوال هایم را کی خواهی داد
وقت آمدن ؟
کی؟
امروز ؟
فردا یا فرداها ؟
از کجا معلوم آینده باشم ؟؟
چقدر بیهوده به غروب می نگرم
به غروب با هم بودن هایمان
به لحظه های مشروع بین مان
به کاشی های شکسته حیاط می نگرم
درست شبیه کاشی های محل نشستنمان هستند
یا شاید من دارم خواب می بینم
دارم به حرف های تو فکر می کنم
دارم به حرف های خودم فکر می کنم
دارم به همهء حرفها فکر می کنم

کوچه

من در خیال دیگری
تو در وهم دیگری
من برای آب دست و پا می زدم
تو پی ساعتی که حرف خداحافظی می آورد
می بینی
درست یکسال گذشت
درست یکسال از آن چراغ قرمزی که گذشتیم گذشت
درست یکسال از آن دیواری که پای آن قدم زدیم
دو نفره
دیدی چقدر عاشقانه بود صدای کفش هایمان
کفش های ساده ای که قرار بود ما را عاشقانه ببرد
دارد تمام می شود این عاشقی ها ؟
چطور باور کن
یکسال گذشت حالا میروی ؟؟؟
عاشقانه هایم را چه کنم تازه جوانه زده اند ؟
باز هم می روی ؟

کوچه


پ ن : دارد باران می آید ... دوست داشتی نه؟




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات