سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 92/9/25 | 4:28 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
اول نوشت : من چقدر بدبخت و بیچاره ام که برای شاه خراسان باید بعد 7 سال بنویسم !!
دوم نوشت: اگر دلتنگ مشهدی اصلا نخوان !!!
.
.
کوله ام را گوشهء اتاق می گذارم و لباس راحتی می پوشم روی مبل روبروی تلویزیون می نشینم چقدر فاصله است از خانهء ما تا اهواز تا پادگان حمید چقدر دور ! مهدی در بغل م است با ولع تمام می بوسمش او هم برای اینکه تازه ام مرا سفت بغل می کند و اتفاقات اخیر را با زبان کودکانه اش شرح می دهد . مادرم مثله پروانه ای که تازه پیلهء خود را درید دور سرم می چرخد چایی می آورد همان چایی که عطرش تا هفت کوچه بالاتر می رود و بویش شامهء همهء جانداران را نوازش می دهد. دارم با خودم فکر می کنم که اصلا ندانستم کی چای را روی تختهء مبل گذاشتم حواس م روی کانال دوی ایران است روی کانال ایران ! می دانند خستهء راه بوده ام فقط به اینکه راه چطور بود و چه خورده ای و چه ساعتی آمدی بسنده می کنند چای م را که می خورم می روم سمت اتاق سوی لپ تاپ م هنوز چراغ های وایمکس چشمک می زنند دلم برای فید بدون پیامک تنگ شده است. نظرهای وبلاگ را می خوانم بعد خصوصی ها بعد درخواست دوستی ها را مثله همیشه بدون سانسور تایید می کنم می روم روی ارسالی هایم ببینم کدام فیدها بالا هستند کدام علاقه مند خورده است کدام بالا مانده است چه دوستی علاقه مند زده است کدام نظر داده است کدام برای من اعتبار به خرج داده است. تا دو ساعتی لپ تاپ در بغلم هست. مادر باز حرفهای همیشگی را شروع کرده حواس م به پیامرسان است اینطور اندیشه کردم که مادر با خود حرف می زند یک لحظه به خودم آمدم دارد میگوید برای دیدن ما آمده ای یا لپ تاپ َت .جوابی ندارم زمین میگذارم میرم کنارشان تلفن همراه م که شارژ باطری اش را تمام کرده است را به شارژ می زنم هم زمان روشن ش می کنم. یک پیامک دارم یحیی است شب بیا برویم بیرون دل م بدجور هوای قلیان کرده است طوری که به غلیان افتاده است شب را با یحیی در قهوه خانهء ماهان می گذرانم و یک دوسیب از فراغ بر ریه هایم هدیه می کنم شب که به خانه می آیم همه خواب هستند. صبح ساعت 11 از خواب بیدارم می شوم چقدر می چسبد بعد عمری از بیدار شدن قبل طلوع آفتاب مادر دارد با تلفن صحبت مب کند دارند قرار مدار می کنند انگاری با خواهرش برنامهء سفر می چینند تعجب می کنم و با اینکه از یخچال چیزی عایدم نمی شود در را به آهستگی می بندم و کنارش می نشینم تا صحبت هایش تمام شود مهدی هنوز خواب است گوشی را می گذارد و من می پرسم چه شده می گوید روی م نمی شود ولی ما داریم میریم مشهد ما داریم میریم مشهد ما داریم میریم مشهد گویی کسی این جمله را مکرر تکرار می کند با کی ؟ با خاله و حاج آقا و خانوادهء دختر خاله ات بلند می شوم و می روم سمت اتاق میانه راه می گوید ناراحت شدی الکی می گویم نه چه خوب که می روید سلام ما را هم برسانید به آقا! سلامی که پنج شش سالی بود از نزدیک نگفته بودم حاجی شوهر خاله ام زنگ می زند و می گوید چه خبر ؟ بلیت ها را گرفته ام فردا حرکت همین فردا غروب که بعد از کلی گشت و گذار به خانه می آیم مادر می گوید یک بلیط اشتباهی و زیادتر خریده شده تو نمی توانی بیایی دارم با دستانم حساب می کنم مرخصی هجده روزه ام را با ده روزی که اینها خواهند ماند جور می شود من هم اوکی می شوم سوار کوپه که شدیم باور کرده ام داریم میرویم در راه اصلا به من خوش نمی گذرد کوپه ما جدا می شود و من و علی شوهر دختر خاله میرویم یک واگن دیگر خلاصه میرسیم من همه اش یا کتاب خواندم یا خواب بودم حتی با خودم هم قهر بودم وسایلمان را در هتل جا می کنیم و من دوان دوان به سمت حرم می روم می خواستم دوره حرم بگردم می خواستم دور تا دور حرم پروانه وار پرواز کنم ولی در جوار باب الجواد ایستادم دستم نا خود آگاه بر روی سینه ام بود داشتم می گفتم السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ...




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات