با فعال سازي تلفن همراه، مي توانيد بدون اتصال به اينترنت و از طريق پيامک اقدام به ارسال پيام عمومي و نظر در پارسي يار نماييد.
براي ارسال پيام به پارسي يار، کافيست + در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
براي ارسال نظر برای آخرين پيامي که با پيامک به پارسي يار فرستاه ايد، کافيست ++ در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
در ازاي ارسال هر پيامک براي پارسي يار مبلغ 130 ريال از اعتبار کاربري شما کسر خواهد شد.
براي بارگذاري فايلهاي رسانه اي اينجا را کليک کنيد.
در بخش آدرس رسانه، کليه آدرسهاي تصويري، آدرسهاي صوتي با فرمت mp3، wav، wma، mid و آدرسهاي فيلم با فرمت mp4، wmv، 3gp، 3gpp، avi، mov، flv و آدرسهاي فلش با پسوند swf پشتيباني مي شود.
همچنين کليپهاي مربوط به سايت آپارات، با لينک مستقيم آن کليپ پشتيباني مي شود.
توجه : برچسب هاي زير در متن ارسالي شما قابل استفاده است. در حين ارسال پيام براي
هر کاربر، داده مربوط به آن کاربر جايگزين اين بر چسب ها مي شود.
*pb:BlogNic* : عنوان کاربر در پارسي يار
*pb:BlogAuthor* : نام و نام خانوادگي مدير وبلاگ
*pb:BlogTitle* : عنوان وبلاگ
*pb:BlogUrl* : آدرس کامل وبلاگ
گزينه ها:
هر گزينه بايد در يک سطر مستقل قرار گيرد. گزينه ها با کليد Enter جدا شوند.
براي هر پيام حداقل دو و حداکثر ده گزينه قابل تعيين است.
+*لنگه کفش*
.
.
پشت ميز لم داده بودم وجديدترين بخش نامه اي که روي ميزم گذاشته بودند را بر و بر نگاه مي کردم.
بدجوري تو فکر بودم تازه يادم آمد چايي يه آقا اکبر سردشده تا خم شدم بخش نامه را بردارم در بدون در زدن ! باز شد و پيرمردآفتاب سوخته اي وارد اتاق م شد و سلام کرد
- آقاي رئيس ترو جان هر کي دوست داري به ما کمي کمک مالي کن
- ببخشيد کميته امداد آن طرف شهر است
- آخر گفته اند شما آدم خيّري هستيد
_ ببخشيد پدر من ما بودجه اي نداريم هر که اين حرف را زده براي خودش گفته تا اين را گفتم چهره اش نااميد گشت و چرخيد سمت در رفت در را که باز کرد بعد از رفتنش آنرا نبست خيلي واضح بود پاي رفتن نداشت يکهو صداي گريه راهروي اداره را فرا گرفت سرم را خم کردم پيرمرد دست راستش را گرفته بود سمت صورتش و شانه هايش مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد دلم گرفت بلند شدم و سريعا خودم را سمت پيرمرد رساندم و گفتم اي بابا - ||عليرضا خان||
پدر من نمي شود که هر که آمد کمک کنيم ولله بودجه نداريم و اين جور کمک کردن هاي ما محدود هست و سالي چند باري بيشتر اتفاق نمي افتد و بيشتر مواردش را هم من از جيبم براي آنها هزينه مي کردم. دستش را پايين آورد درست روبرويم ايستاده بود رنگ چشمهايش شبيه ماهي شب عيد شده بود - آقاي رئيس دخترم را همهء هم کلاسي هايش مسخره مي کنند - چرا پدر ؟؟ - کتاب هايش را داخل کيسهء برنج محسن مي گذارد و .... ديگر حرف هايش - ||عليرضا خان||
را نشنيدم نه اين که نشنيدم پيرمرد داشت حرف ميزد ولي انگار زمان براي من ايست کرده بود خيلي ناراحت شده بودم دختري که از نداري کيف مدرسه ندارد همينطوري هم خجل و شرمنده است چه رسد به اينکه برنج محسن جاي کيف ببرد. سريعا فکري در سرم زنده شد و رو کردم به پيرمرد و پرسيدم اسم دخترت چيست ؟ و جواب داد رقيه ابراهيمي مدرسه فلان روستا و به يکي از کارمندان گفتم پيرمرد را تا ايستگاه تاکسي ها برساند ده هزارتومان - ||عليرضا خان||
تومان هم دادم تا پول کرايه شهر تا روستا را حساب کند. مانده بودم چکار کنم واقعا نمي شد به تنهايي همه دانش آموزان شهرستان را کمک کرد خيلي ها هم نقش بازي ميکردند خلاصه هاج و واج مانده بودم چه کنم ساعت 11 ظهر بود تلفن را برداشتم و شماره مدرسهء روستاي دخترک را با زور و زحمت پيدا کردم و از مدير جرياان را پرسيدم و مدير حرفهاي پيرمرد را تاييد کرد خواستم يک بهانه اي جور شود تا بتوانم بدون منت براي دخترک - ||عليرضا خان||
کيف بگيرم از مدير پرسيدم معلم رقيه ابراهيمي را لطف کنيد بسپاريد با بنده تماس بگيرند قبل تر خودم را معرفي کردم و گفتم رئيس فلان اداره هستم و خانم مدير هم کلي تحويلمان گرفت خلاصه ساعت 12:30 بود که تلفنم زنگ خورد و با سلام و احوالپرسي و بعدتر فهميدم خانم معلم رقيه هست کمي از اوضاع کلاس جويا شدم و از وضعيت تحصيلي رقيه که خوشبختانه اوضاع درسي اش جور بود به معلم گفتم رقيه در چه زمينه اي بيشترين مهارت - ||عليرضا خان||
را دارد و جواب داد نقاشي بهشان گفتم مسابقه اي در رابطه با کار و تلاش بگذاريد براي بچه ها که در مورد آن نقاشي بکشند ما به بهترين نقاشي جايزه ميدهيم و جايزه ما هر چه که فرد برنده خواست همان هست
خلاصه چند روز بعد مسابقه انجام شد و رقيه طبق معمول بهترين نقاشي را کشيده بود نقاشي رقيه برخلاف ساير دانش آموزان نه جنگل داشت نه دريا نه کوه داشت نه خورشد و نه باغچه و شمعداني نقاشي رقيه تصوير پيرمردي بود که - ||عليرضا خان||
هيزم بر دوشش بود و يک لنگه کفش بيشتر نداشت بيشتر که به نقاشي نگاه کردم ديدم وسط رودخانه اي که کشيده بود لنگه ديگر روي آب ...
رقيه را دوستانش تشويق کردند و به طرف ما و خانم معلمش آمد دستي بر سرش کشيدم و پيشش زانو زدم و تبريک گفتم کمي که از خنده هاي قندش سير شدم گفتم جايزه چي ميخواهي دختر خانوم ..اول به معلم نگاه کرد و بعد جلو گوش من آهسته گفت يک جفت کفش مردانه... *پايان* - ||عليرضا خان||
خان عمــــو مــــثل هميشه عـــــــــــا لــــــي. @};- - فاطمه ❤
سلام مريم الملوک .. ctrl+F ...... بله چرا که نه // ممنون فاطمه عمو :) ..... ممنون و مچکر مريم بانو ... خوشحالم جذاب بوده براتون - ||عليرضا خان||
قشنگ بود......پر از حرف هاي ناگفته ونگاه هاي معنا نشده رقيه به معلمش. - آواي من
شرمنده شيفت + اف /// ممنونم که خونديد و با دقت بوده .... - ||عليرضا خان||
عالي بود.. يه انيميشن هم هست.. مثل همين.. فکر ميکنم اسمش The Shoe باشه.. من هر وقت ميبينمش اشکم در مياد.. درباره يه پدر و دختر هست.. و بدون ديالوگ.. - .:آيينه:.
ممنون خانم شاپرک ولي چرا ؟؟ // ممنون سير بي سلوک .... - ||عليرضا خان||
* خوده کيسه برنج خوب بود براي نشون دادن شرايط ولي اون کلمه محسنش يکم وقفه ايجاد کرد تو اون حس خوشايندم هرچقدم فکر کردم جاش چي باشه چيزي فعلا به ذهنم نرسيد. ولي ايندفعه اي بهتر و قشنگ تر و قوي تر از دفعه قبليه بود به نظرم:) - *قاصدک و شاپرک*