پيام
+
[تلگرام]
داستان کوتاه
عليرضا عباسي
پسري که پدر نشد
روزي روزگاري پدر و پسر کشاورزي در شهرستان طارم بوسيله کشاورزي امرار معاش ميکردند
پدر سخت کاري بود و پسر صد البته کاري تر اما دست روزگار تمامي کارهاي پسرک را نقش بر آب ميکرد
خروس خوان صبح پا ميشد نماز ضرب الاجلي به کمر ميزد روانه باغ ميشد تمام باغ را آبياري ميکرد و زير درختان را بيل ميزد با کودچي ها زد و بند ميکرد تا کود را به باغ با قيمت ارزان بياورد اما به پدر رقمي بالاتر ميگفت
زيتون ها را که ميچيد همه رفقايش بودند و با قيمت کمتر به رفيقش ميفروخت
پدر ميدانست ولي هيچ وقت به روي خودش نمي آورد
او همچنان سخت کار ميکرد و تا زمان محصول زيتون تمام دست هايش پينه ميزد صورتش مثل کارگران کوره اجر پزي در آفتاب پزان تابستان ميسوخت پاهايش بواسطه ي تماس با آب و خاک و لجن هر شب مثل بادکنک باد ميکرد
ولي انگار نه انگار پدر انگار در شب عينک دودي بزند و کارهاي پسرک را نميديد
يک روز مادرش روي پدر ايستاد و گفت اين طفلي اينهمه کار ميکند اينهمه زحمت ميکشد چرا نامسلماني ميکني کارهايش را نميبيني
مرد گفت او براي خودش کار ميکند براي جيب خودش براي رفقايش
مادامي که بخاطر آسايش من و تو نيت نکند وضع همين است ...
@khialha
||عليرضا خان||
97/2/19
رايحه ي انتظار
زيباااا
من.تو.خدا
قشنگ بود. قلمتون مستدام
||عليرضا خان||
{a h=rayeheentezar96}رايحه ي انتظار.مطهره{/a} مچکرم
||عليرضا خان||
{a h=bandevmaaboud}من.تو.خدا{/a} سپاس
هما بانو
خيلي عالي و زيبا ....
||عليرضا خان||
{a h=banoyedashteroya}هما بانو{/a} مرسي مادر
در انتظار آفتاب
رزرو
انديشه نگار
بسيار عالي...
در انتظار آفتاب
قشنگ بود اما انگار يهويي و بدون نتيجه تموم شد
||عليرضا خان||
{a h=maysan}در انتظار آفتاب{/a} قصه اين داستان برميگرده به نماينده مجلس ما !!