شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

ساعت دماسنج
+ من و خودم و يک خدا . هوالمحبوب . دوماه بود سربازي را تمام کرده بودم. در اين دو ماه به هر دري زدم تا يک کار بخور و نميري پيدا کنم که نشد. هرجايي رفتم از من سابقهء کار ميخواستند. نه حساب بانکي داشتم نه خانواده ام وضع مالي خوبي داشتند تا کار و باري برايم مهيا کنند و نه دوستي ! کارم در اين دوماه تا ساعت 2 صبح بيداري پيشه کردن بود و اين ساعت ها با خيال ها و اوهام سپري مي شد. اميدم کله شده بود آثار
و علايم افسردگي را هر ننه مرده اي در چهره و رفتارم مي توانست تشخيص بدهد. پدرم کاري که از دستش بر نمي آمد، فقط بلد بود نصيحت کند ("اي آقا جان تا لِنگ ظهر ميخوابي خب خدا روزي ات نمي دهد صبح زود بلند شو خدا کريم است خدا روزي دهنده است مي گويد از تو حرکت از من برکت مگر جز اين است نه والله" ) اين جمله و فرمايشات را از پدرم فقط شعار مي دانستم ولي دو سه روز که گذشت يکبار به زور خودم را از رخت خواب جدا
کردم و به ميدان اصلي رفتم. مثل من زياد بودند با خودم گفتم ببينم اين خدا چه مي کند براي ما... کم کم هر ماشيني مي آمد و تعدادي از جوانان و افراد ميانسالي که دور ميدان نشسته بودند را سوار ماشين ميکرد و ميرفت فکر کنم از قبل با هم سَر و سِري داشتند چون هيچ حرفي و بحثي بينشان نبود و يکراست سوار مي شدند و ميرفتند. حالا من بودم و فقط خودم و البته يک خدا که قرار بود اول صبح به من روزي بدهد.
همانطور روي جدول نشسته و به کفش هايم خيره شده بودم بعدا فهميدم آنها که يک ربع پيش اينجا بودند همه استاد کار و داراي فنّي خاص بودند و من از آنهمه کار ساختماني فقط آجر انداختن را بلد بودم همانطور که داشتم روي کفشهايم فکر مي کردم يک ماشين مدل بالايي مقابلم ترمز کرد. شيشه سمت شاگرد با طنّازي ماهرانه اي پايين آمد. مردي بود پنجاه ساله با موهاي جوگندمي و خيلي شيک و پيک
- جوان به قيافه ات نمي خورد کارگر باشي ! از جايم بلند شدم و سرم را پايين تر آوردم با يک دست روي در شاگرد تکيه زدم - چرا دنبال کارم، حتي اگر ساختماني باشد سري به علامت تاييد تکان داد - بيا بنشين شروع کرد برايم حرف زدن
- ببين جوان نمي دانم چرا از تو يکهو خوشم آمد داشتم به راه خودم ادامه مي دادم و از دوستانم آدرس يکي را بگيرم که بيايد يک ماهي نگهباني کارخانه را به او بسپارم اصلا نميدانم چرا ترمز کردم داشتم تند تند براي خودم خيال پردازي ميکردم ... من ؟ خودم ؟ کار ؟ نگهبان ؟ شرکت ؟ يک آقاي محترم ؟ .....
- (ادامه ميداد) حالا که مي گويي بيکاري بسم اللّه ولي اولش بايد يکي ضمانتت را بکند اينجا چه کسي را مي شناسي مِن مِني کردم و هرچه به مخ معيوب و الان خيالاتي ام فشار آوردم کسي يادم نيامد يعني اصلا کسي را نداشتم که يادم هم بيايد و پرسيدم - منظور از ضامن چه کسي هست ؟ لبخندي زد
- کارمند بانکي يا اداره اي که براي تو يک مقدار چک بگذارد. داري ؟ تمام روياهايم از گفتن ضامن از هم پاشيد و تازه داشتم خدا را داخل رگ هايم حس مي کردم ! - نه ندارم در را باز کردم و ميخواستم پيدا شوم که ديدم بازوي چپم را گرفت - کجا ؟ سرم را چرخاندم به سمتش - آقا ما که ضامن نداريم مگر مي شود کسي بدون آشنا و پارتي کار پيدا کند ؟
پدرم در بازار گاري چي هست خرج خانه را به زور در مي آورد شما يک گاري چي را ضامن قبول مي کنيد ؟ هر چه فاميل و قوم و خويش داشتيم هم به خاطر وضع ماليمان رفت و آمدشان را با ما قطع کرده اند ديگر کسي را نداريم من هستم و خودم و بقول پدرم يک خدا که قرار است براي ما کاري پيدا کند اگر اجازه بدهيد من پياده مي شوم
در را بسته و حوصله ام نکشيد روي جدول بنشينم و خدا برايم کاري کند راه خانه را پيش گرفتم و رفتم از فردا ديگر به ميدان سر نزدم اصلا حال و حوصله اش را نداشتم. چند روز اينطور گذشت تا اينکه يک روز صبح تلفن خانه صدا خورد حوالي ساعت نه صبح طبق معمول مادر تلفن را جواب داد و من آن لحظه در حالت خواب و بيدار بودم، دوان دوان شنيدم که سمت من مي آمد - با تو کار دارن و مي گه کارش واجبه
پتو را کنار زدم تا سمت تلفن بروم چند خميازهء حال آور نوش جان کردم - بله بفرماييد - سلام آقا رضا من توفيقي هستم چند روز پيش در ميدان اصلي ديدمت نشناختم کمي مکث کردم - سوار ماشين شدي و درباره کار صحبت کرديم، يادت آمد جوان ؟ - بله بله يادم آمد ... خوب هستيد ؟؟ شماره ما را چطور پيدا کرديد ؟
- خب حالا بماند بعدا" برايت تعريف مي کنم آدرس ما را يادداشت کن و زودي بيا اينجا 5 کيلومتري جاده ... آن روز خودم را به آقاي توفيقي رساندم از بعد ديدار اولمان مرا تعقيب و چند روزي از همسايه ها راجع به خودم و خانواده را تحقيق کرده بود از آن زمان پنج سالي مي گذرد و من ازدواج کرده ام و يک پسر دوساله دارم که در حفظ سمت فرزندي نوهء آقاي توفيقي است...
@khialha کانال داستان کوتاه براي علاقه مندان به نويسندگي
يکم طولانيه ولي خوندنش خالي از لطف نيست :)
علوي-12
سلام.قشنگ بود چون لطف خدا رو به تصوير کشيده
قشنگ بود :)
اعتماد به خدا نردبان هر امر بلند مرتبه اي است....امام جواد عليه السلام
تک دل❤ღ
سلام بسياااااااار زيبا بود :) @};-
خيلي رويايي تموم شد:D
تهش خيلي خوب بود...داستان خيلي جالبي بود@};-
لاهوت
سلام مظلوم مقتدر سند حديث را ذکر مي کنيد؟؟؟؟؟؟
سلام ممنونم حاجيه خانم // سلام منونم خانمه ريحانه // مچکرم فاطمه بانو // مچکرم از حديث بسيار خوبتون .. لطف کردين // سلام و مچکرم تک دل گرامي // تا حدودي قبول دارم ولي مي تونستم با توضيح اضافي رويايي ش نکنم ولي خيلي زياد مي شد و از حوضله دوستان معزز خارج ... به هر حال ممنون // مچکرم خانم آناهيتا // *تشکر از همه دوستاني که داستان را با اينکه زياد بود خوندند *
منبع روايت:اعلام الدين ص309......فرهنگ جامع سخنان امام جواد عليه السلام ص273
متن دقيق روايت:اعتماد به خداي متعال بهاي هر کالاي گران وارزشمند بوده ،نردبان صعود به هر قله بلند و مرتفعي مي باشد.
لاهوت
ممنون مظلوم مقتدر
جالب بود و تاثيرگذارتر از داستانهاي قبليتون
ممنون از نظر ازشمند شما
سلام. خيـــلي خوب بود @};-
سلام ممنون فاطمه خانم ... لطف کردين
سلام بسيار مچکرم بانو
ساعت دماسنج
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله ارديبهشت ماه
vertical_align_top