سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 97/3/15 | 1:45 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب


مثل همیشه دو تا چیپس برداشتم دو تا پفک یک دونه لواشک و 8 تا شکلات همیشه اینطور برمیداشتم همیشه باید شیرینی ها بیشتر میشد، آقا محسن پسر صاحب دکان همیشه تعارف میکرد و میگفت قابل نداره و هزار تعارف دیگر اما من هیچ وقت قبول نمیکردم و اگر چونه زدن هایمان به درازا میکشید میگفتم اصلا نمیبرم تا مجبور میشد پول را بگیرد و همیشه وقتی میخواستم به مغازه بروم خدا خدا میکردم که آقا محسن در مغازه نباشد. چند تا مغازه هم نزدیک خوابگاه بود که من بندرت از آنجا خرید میکردم چون جنس هایشان جور نبود وقتی از یکی که خیلی داغان تر بود پرسیدم آقا لواشک نداری جوابم را داد که چیپس ببر شاید کور بود و نمیدید که چیپس روی ترازو بود بعد از آن هیچوقت مغازه ش نرفتم

شکلات ها را نصف میکردم نصف خودم نصف راحله و قایمکی میخوردیم هر وقت شهرستان میرفتم مادرم می گفت توی لباسهات همیشه شکلات پیدا میکنم اینقدر نخور دندونات خراب میشه اصلا شکلات و شیرینی جات برای دختر های مجرد خوب نیست و من هم هیچوقت دنبال دلیل علمی حرفهای مادر نگشتم چون میدانستم نود درصد حرفهایی که میزند خرافات هست یا میگفت دختر نباید شبها موهایش را شانه بزند و ارایش کند اجنه توی جلدش میرود من که میدانستم قدیمی ها بخاطر نبود برق میگفتند و ترسشان از این بود به داخل غذا بریزد و این مسئله کش پیدا کرده بود و یک جن هم بخاطر ترس بیشتر بهش اضافه کرده بودند

شکلات خیلی خوب بود هر وقت سوار اتوبوس میشدم  بچه ای مادرش را اذیت می کرد یکی از جیبم با احتیاط بیرون می آوردم که همه اش را نبیند و بهش میدادم و مادرش کلی تشکر میکرد و من لپ بچه را میکشدم. یکبار توی قطار خانمی که کنارم نشسته بود از من ساعت را پرسید و بعدش گفت مردیم از گشنگی ! یک شکلات از کیفم دراوردم و بهش دادم وکلی تشکر کرد و شروع کرد از خودش گفتن که نویسنده هست و در تلاش اینکه داستانهایش را چاپ کند و من لابه لای حرفهایش گفتم خیلی راحت هست بنظرم اما او با قیافه ای حق به جانب چیزی که اول صفحه یک کتابی که میخواند را نشنانم داد  سخت ترین کار دنیا نویسندگیست آنقدر درد،مشکل و رنج زیاد است که آدمی نمیداند به نوشتن کدامیک دلخوش کند

و این شکلات بود که به تنهایی با تمامی تلخیهای زندگی من می جنگید. پولِ توجیبی کم ، راه دور خانه، دلتنگی بابا و مامان و عزیز دلتنگی زهره دلتنگی رود دلتنگی کوه دلتنگی آفتاب های صبح و شب های سوت و کور ده هر وقت به اینها فکر میکردم انگارشاعر میشدم  و چقدر در تنهایی هایم مراعات های نظیر تلخی میساختم

هشت شکلات به روی میزم کوبیده شد و پسر دیلاقی از کنارم بدون آنکه ببینمش رد شد راحلله و دو تا از دوستانم که همگی بر روی یک میز چایی میخوردیم به من زل زدند  و یکباره هر سه تا زدند زیر خنده طوری که اکثر دانشجوها نظرشان سمت ما شد و من احساس خجالت کردم. تخت من درست کنار پنجره بود ما حق نداشتیم پرده را کنار بزنیم و سرمان از پنجره بیرون باشد یا جلویش بایستیم وگرنه از طرف حراست سخت تنبیه میشدیم من قایمکی شب ها پرده را کنار میزدم و به حیاط و شهری که پر از صدای دود و خستگی بود نگاه میکردم برای تصاحب شدن این پنجره دو بار بیشتر از بچه ها اتاق را مرتب می کردم اما ارزشش را داشت من بودم و پنجره و یک شب و یک دل پر از دلگویه آن شب از راحلله پرسیدم کی بود
- کی ؟
- پسره دیگه
- کدوم ؟
- شکلاتی !
- نشناختمش
- چرت نگو
- بقرآن مجید
- قسم نخور باشه

بعد از خوردن نهار رفتم دفترچه یادداشتم را بردارم که سر جایش نبود کل اتاق را زیر و رو کردم حتی زیر تشک های بچه ها را هم گشتم گفتم شاید می خواهند اذیت کنند ولی نبود چقدر گشتم اما یافت نمی شد اصلا انگاری یک قانون هست دنبال چیزی که میگردی پیدا نمیشود و بعدها یکجایی زل میزنی یا تصادفی نگاهی می اندازی یهو میبینی بدون هیچ تغییری در ظاهر پیدا میشود این را مادر میگفت اگر جای تاریک وارد شوی و بسم الله نگویی اجنه با تو همراه میشوند و گاهی وسائلی که دوست داری رو بر میدارند و قایم میکنند و بعدها میگذارند سر جایش، هیچوقت قانع نشدم از حرفهایش اصلا به یک دختر مجرد تک و تنها که گه گاهی در خوابگاه بتنهایی شب تا صبح می گذراند نباید این چنین خاطرات منسوخ تاریخی نقل کرد هر چند من خیلی شجاع تر از این حرفها بودم

آهان یادم امد دفترچه را در کتابخانه جا گذاشتم از بس آن روز در فکر ارائه کنفراسم بودم که دفترچه را جا گذاشتم سریع بدون معطلی لباس پوشیدم و از اتاق و خوابگاه زدم بیرون دانشگاه دو کوچه بالاتربود یک مجموعه کوچک در حیاط کتابخانه و دفتر انجمن ها و اتاق اساتید بود به کتابخانه رسیدم آرام در را باز کردم و با صدای کاملا ارام که من و مسئول کتابخانه بشنود پرسیدم یک دفترچه یادداشت با جلد سبز رنگ و چند تا گل چسبیده بهش پیدا نکردید دختر سبیلو با بالا انداختن ابروهایش اشاره کرد که نه و من دوباره پرسیدم واقعا ؟ سرش را جلو آورد و گفت نه خانم با دستش به سمت چیزی اشاره کرد وقتی امتداد دستش را با نگاهم خواندم دیدم به یک نوشته چسب شده روی دیوار اشاره دارد * کتابخانه در قبال وسائل شما هیچ مسئولیتی ندارد لطفا دقت کنید .. با تشکر مدیریت کتابخانه ی دانشگاه *

اگر تنها دلخوشکنکی در این شهر بی در و پیکر داشتم آن شکلات بود و دفترچه خاطراتم به دیوار راهروی بیرونی کتابخانه تکیه داده بودم و داشتم جیب مانتو را برای پیدا کردن شکلات جستجو می کردم که دست مردانه ای با یک شکلات جلوی چشمانم سبز شد
- مزاحم نشو برو پی کارت لطفا
- میدونم دوست داری بگیر داشتی دنبالش می گشتی
- از کجا میدونید راحلله گفته ؟ شما کی هستی آقا
- هشت تا بدم بد اخلاقی رو کنار میذاری ؟
- ایش .. خودشیرین
از در راهروی کتابخانه بیرون رفتم بی توجه به پسر و ناراحت از اینکه دفترچه گم شده خیلی نوشته داشتم خاطرات زیاد و رازهای تنهایی هایم و عاشقانه هایی که تجسم می کردم و عشق های تک نفره خودم و مخاطب های خاص اگر دست هر کسی می افتاد به خل بودنم می رسید و تمام ابهت دخترانه ام را در این 5 ترمی که گذرانده بودم نابود می کرد

8 تا شکلات برداشتم و حساب کردم و زدم به خوابگاه زمستان داشت می آمد و شکلات بیشتر می چسبید با یک چای با یک پنجره رو به بیرون و ترس از اینکه کسی پشت پنجره نبینتت
بی خیال دفترچه بودم یک شب به سقف اتاق خیره مانده بودم و زمزمه میکردم
شب بود
سرد بود
غمگین شد
باران بود
هان ؟؟ چی گفتی
باران؟؟
آه باران
خیالاتی شدی بکپ !
زیبایی بود
شور بود
عشق
آری عشق بود
بخواب دختر .. فردا دانشگاه داریم
میدونی باران زیبایی خداست
یه تیکه از اونهمه زیبایی
از شب
اونم از زیبایی خداست
سکوت
عمیق
پنجره
وای شبنم بسه بخواب فیلسوف نشو
خدا زیباست و زیبایی رو دوست داره
کجا خوندم ؟؟
قرآن بود یا حدیث...
راحله ؟؟
نمیدونم بخواب فردا درس داریم
شب، باران و خواب
راست میگی راحله
همشون در کنار هم زیباست
یک شکلات وا کردم پتو رو سر کشیدم به دفترچه فکر کردم به کتابخانه به حواس پرتی هایم به منی که میخواستم دنیایم را با قانون 8تا شکلات شیرین کنم اما نمیشد !
آخر ترم بود و کلاس ها تق و لق برگزار میشد ولی منو راحله همه رو شرکت میکردیم گاهی از سوی هم کلاسیهایی که به کلاس ها نمی آمدند و حضور ماها بنوعی به کلاس ها مشروعیت میداد مورد خمله قرار میگرفتیم و خود شیرین مینامیدندمان من بیشتر بخاطر اینکه کار خاصی نداشتم در کلاس شرکت میکردم و بعد کلاس به کتابخانه میرفتم یا با راحله راهی بوفه میشدیم و چای شکلات میخوردیم
یکروز بی حوصله بعد از کلاس به راحلله گفتم بریم خوابگاه حوصله چای و شکلاتم نیست ولی راحله قبول نکرد و گفت سرم درد میکنه و یک چایی بخوریم بعد شاید کسی باور نکند در خوابگاه در ترم به تعداد انگشت یک دست هم چایی نمیگذاشتیم و دلیلش تنبلیمان بود چون اجازه بردن پیکنیک به اتاق نداشتیم باید از راهرو که دو تا گاز سه شعله داشت باید آب کتری میگذاشتیم و این یعنی یک مرگ تدریجی
بزور راحله رفتیم و با کمال تعجب روی میز چیزی دیدم که تا 5 ثانیه دلم قنج رفت دفتر چه خاطراتم رویش یک برگه سفید، رفتم سمتش و برگه را برداشتم پشتش نوشته بود 8 تا شکلات داخل دفتر گذاشتم. شکلات ها همانهایی بود که هر وقت مغازه میرفتم میخریدم به راحله نگاه کردم سری تکان داد و شانه بالا انداخت که من نبودم او هم مثل من گیج میزد چای را خوردیم نه با آن شکلات ها
دفتر را برداشتم و زدم به خوابگاه  


پایان قسمت اول











تاریخ : سه شنبه 96/8/9 | 9:46 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب


هنگامه تا به خودش آمد  دید عاشق مردی شده است که نه خانواده خوبی دارد نه قیافه ی خوبی دارد نه اخلاق خوبی دارد
با خودش گفت اخر این آدمی چیست گاهی نیمه پنهانش از نیمه ی آشکارش بزرگتر هست

تا به خودش آمد دید 34 سال سن دارد و یک پسر 7 ساله که هر روز باید راننده اش باشد و به مدرسه ببرد و بازهم هر روز یک غذای متنوع جلوی کسی بگذارد که شبها از او جدا میخوابد و هر روز دنبال پرداخت فیش های بانکی یا مسدودی کارت و برداشت و واریز به بانک یا ادارات مراجعه کند و این هر روز ها زن شوهرداری که طبیعت مهر بیوگی را روی پیشانی اش حک کرده بود سخت آزار میداد

از تولد امیرحسین تا به امروز هیچ مسافرتی نرفته بود. مسافرت برای متاهل ها حکم دوپینگ را دارد هر چه بیشتر شور و نشاط زندگانی بیشتر اما چه فایده حتی اعصاب رفتن به پارک سر محل را هم نداشت

در این بین دوستان خبیثش هم بر زخمی که خورده بود نمک میپاشیدند

- چرا طلاق نمیگیری

- پیر شدی بدبخت

- وقتی خودش و خانواده ش ادم حسابت نمیکنن برو

شب ها کابوس میدید، فکر و خیال دمار از روزگارش درآورده بود
گاهی فکر های احمقانه به سرش میزد فکرهایی فراتر از متارکه ولی باز یک رگ عاقلیت در وجودش بود

شب و روز برای هنگامه اینطور میگذشت سرایر تشویش و خود خوری گریه های پنهایی همدمی با بالشت و پتوی گلبافت ولی خودش هم خوب میدانست اینها تماما حماقت های خودش بود آنروز که دربرابر پدرش ایستاد و جواب سربالا داد و به محمد حسین نرفت کسی که الان حداقل از لحاظ جایگاه اجتماعی هفت سر و گردن بالاتر از عماد دارد و سوزش سیلی پدر را به جان خرید تا الان باید خیلی صبورانه خفه خون بگیرد

هنگامه هر روز لاغر تر میشد دلیل آن غم و اندوهی بود که به جانش ریخته بود و در طول شبانه روز یک وعده غذا خوردن دست به دست داده بودند تا دختری که روزی در دانشگاه چپ و راست برایش دست و پا میشکست را حالا ایستاده بشکنند
دختری با موهای پرکلاغی که وقتی روی ضورت باریک و سفید ش می ریخت همه را عاشق زیبایی خدادادی خود می کرد چشمهای درشت و میشی و بینی باریک و لبهای درشت روزی او را در محل یک پرنسس واقعی معرفی کرده بود اما حالا از آن همه زیبایی خبری نبود چون همه از زیر بی مهریهای عماد و نکبت های خانواده اش چروکیده شده بود
درد هنگامه نه همبستری عماد بود نه بچه بزرگ کردن و نه قهر خانواده ی خودش درد او از سربه هوایی جوانی اش بود درد او از این بود که ندانسته و نشناخته به آن پسر سربه هوا و شوخ آن موقع سریع السیر جواب بله داد و بعد هم که بدون عروسی گرفتن زیر یک سقف زندگی را شروع کرد

حالا زیر سقف نمور هنگامه پر است از اتفاقاتی که نباید می افتاد
مثل خبر تصادف امروز صبح عماد... شکستن دماغ پسرش در مدرسه ... وقتی 9 ماه تمام عماد را تیمار کرد از دستشویی و حمام بردن و لقمه لقمه نان و برنج به وی دادن تا روی ویلچر نشاندن و پارک و مرکز خرید بردن  حوصله اش را تمام کرد و جنازه اش را روی اسفالت اپارتمانشان دیدم
و بعدها از دفترچه اش همه ی اینها را از هنگامه نوشتم

نوشته بود

پاییز با تمامی قشنگی هایش
یک روز آدم را با دلتنگی خفه میکند

داستان

#علیرضا_عباسی

7.8.96

آببر

کانال داستان کوتاه
@khialha




تاریخ : سه شنبه 94/10/8 | 9:11 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب



به هیچ چیز اعتقاد نداشت لعنتی ! هر وقت حرف دین و مذهب می شد سرشو عینه کبک می کرد تو برف نمی دونم این اواخر چی شده بود چی شنیده بود با کی پریده بود که اینطور شده بود حتی عمه هم از کربلا برگشت به دیدنش نرفت می گفت جای خرج کردن برای این عربها یکم برای جونهای خودمون کمک کنیم تا این حرف رو حاجی بابا شنید یه روز تو حیاط خِرشو گرفت و کلی لیچار بارش کرد که با زائر امام حسین درست کن رفتارتو کردارتو عمل تو ما دارو ندارمون حسینه والسلام چه جوونهامون سروسامون بگیرن و یا نگیرن از امام حسین نمی تونیم بگذریم دیدم وقتی حاجی بابا برگشت صورتش کلی گُر گرفته بود و حتی از کنارم که گذشت می تونستم داغی شو حس کنم کلی هم اشک ریزون کرده بود پیر مرد بیچاره. شده بود عین سنگ دل بی صاحابش هیچی توش اثر نمیکرد این آخریا یه بحثی شد تو شب هفت یکی از اقوام برگشت گفت چرا همه باید سیاه بپوشن برای کسی که 1400 سال پیش مرده جماعت از حرفش سگ شده بودند ولی چون مجلس حرمت داشت هیچ نگفتند. ول کن نبود ادامه میداد که چرا صلح نمی کرد چرا حرف حرف خودش بود خلاصه اینها گذشت شنیدم تو اون مجلس یکی یه حرف درست و حسابی زد بهش گفت فرض می کنیم اصلا امام حسین امام نبود یه انسان که بود یه انسانی که کل خونوادشو از دست میده کل قوم و خویش اونم با چه مصیبتی میگفت پارسال دختر 6 ساله آقا محسن از بالکن افتاد هنوزم محله تو بهت و شوک هستند هرکی آقا محسن رو میبینه افسوس میخوره براش این که امام ما بود کشتی نجات بچه های شیعه !

زد چند ماه بعد با زن و دو تا بچه هاش رفتند شمال تو راه ماشین طوری به اولِ تونل خورد که خودش یکم شکستگی داشت و تونستند دربیارنش ولی هم زنش و هم دختر و پسرش از دم فوت کردند الان 7 سال از اون ماجرا میگذره نه ما فراموش کردیم اون ماجرا رو نه داداش بدبخت و آواره م، تو این هفت سال کلی لاغر شده و عین این افسرده ها هیچ میل سخنش با احد و الناسی نیست. حاجی بابا میگه یسری عذاب ها ماله این دنیاس و فقط و فقط بایدآدم استغفار کنه که خدا از گناهاش بگذره وگرنه عذابی الیم براش نازل میکنه ...


پ.ن : زیاد نشد چون حوصله نداریم کلهم ...




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات