سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 91/5/12 | 12:49 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب

دومین روز ماه رمضان است . نتوانستم روزه ها را نگیرم قصد کردم 10 روز بمانم تا کامل باشم ! امروز از 7 صبح باید برویم میدان تیر گفته اند 1 ساعت و نیم مسافت دارد.خلاصه رفتیم و رفتیم با 1000 درد و رنج ! چشمتان روز بد نبیند پوتین هایم دهن کجی کرده و پایم را خوب خراشیده بودند ... 20 دقیقه پایانی راه عمری از من کم نمود که نگو و مپرس ... نوبتی نوبتی تیر اندازی می کردند 120 نفری بودیم تقریبا 20 تا 20 تا و هر گروهی را 45 دقیقه حساب کنید ما هم زیر شرر های گهر بار خورشید خانم پخت می شدیم به بهانه کدامین گناه خودمم هم نمی دانم... تا نوبت من شد اشک از دیده سرازیر بود عطش حرف اول بود ولی عهدم این بود اگر از هوش بروم هم نمی شکنم عهدم را !!! ساعت 3 بود داشتیم بر می گشتیم ... کاملاجا زده بودم می خاستم بشینم و یک جیم فنگ تحویل فرمانده بدهم ولی نشد :) خلاصه قدم به قدم از خدا می خواستم این مسیر تمام شود ... دهانم پینه بسته بود ! بالاخره دیواره های پادگان را مشاهده کردیم و این یعنی تمام این یعنی پایان یک میدان تیر کابوسناک ... رسیدم به محوطه خودمان پرت شدم روی زمین بعد از 5 دقیقه ای به آسمان نگریستن برخواستم و به سر و پکالم آبی زدم ... چقدر لذت بخش و شاد! ساعت را نگریستم 6!!! تا ساعت 9 خیلی بود و این سخترین روز عمرم ولی می دانستم آن روی سکه خدا با من است! سوره نساء را تمام کردم و چند آیه از سوره مائده ولی چشمانم یاری نمی کرد ... یادم رفت بگویم قبل آن 1 ساعتی خوابیده بودم ولی هر چه دیده بودم در خواب آب بود و نوشیدنی :( بعد هم نمازهایم را که مثل همیشه از یادم جا مانده بود را خواندم ... خیلی دلم می خواست در سجده شکر گریه کنم ولی نمی دانم چرا در دقیقه 90 تصمیمم عوض شد! شانس آوردم بعدالظهر برایمان کلاس نگذاشته بودند و اسم من نیز جزو نگهبانها نبود اگر این اتفاق می افتاد جنون سرو پایم را فرا می گرفت... در همین افکار بودم که بی اختیار زیلویم را از زیر تختم برداشتم و سمت باغی که پشت آسایشگاه 3 بود رفتم تا از گرمای متوحش عجب شیر فرار کنم ... هر نیم ساعتی به صورتم آب می زدم ...آه تشنگی ... آه حسین ... آه کربلا ... یک ایده به سرم زد می روم سوی انباری گروهان و شلنگ را بر می دارم بله آب بازی ،آبیاری درختان و آبپاشی زمین ... به راحتی 5 تا 10 درجه ای دما پایین آمد حالا تنها نیستم احد بیگر باهر و مهدی اورعی هم کنارم نشسته اند و از کارهایم شادند آنها نیز روزه اند و فشار از سرو کولشان می بارد ... مجید صانعی و سعید شفیع خانی نیز آمدند:) حالا برایشان مثل باران آب می پاشم بوی خاک همه جا را فرا گرفته دیگر نشانی از ضعف نیست ... راستی خورشید غروب کرد ... بچه ها پاشید اذان

 

                                                                                                 عجب شیر اولین روز مرداد نود و یک

روزه داری در دوره سربازی




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات