پيام
+
هوالمحبوب
چند هفته اي بود رفتار يکي از همسايه ها نظرم را جلب کرده بود پيرزني حول و حوش 70 -75 ساله هميشه غروب پنج شنبه از خانه بيرون ميزد بايک کيف کوچک دستي تمام ارتباط ما ختم شده بود به سلام و عليکي که در راه پله بينمان ميگذشت خيلي مشتاق بودم بيشتر از اين رابطه داشته باشيم تنها بود ظاهرا چند ماهي بود که به اين بلوک آمده بوديم يکبار هم نديدم کسي سراغش بگيرد بدبختي اينجا بود واحدش طبقهء دوم بود و
عباس رسولي
95/1/12

||عليرضا خان||
ظاهرا آمد و شد برايش خيلي مقدور نبود خيلي دلم ميخواست ببينم کجا مي رود من هم پنج شنبه ها تعطيل بودم تصميم گرفتم يک هفته دنبال برم و ببينم چکار ميکند نان و مايحتاج را نگهبان مجتمع برايش ميبرد دلم طاقت نياورد يک روز که از مدرسه بر ميگشتم و بچه ها خانه بودند رفتيم پيش عمو حسين و از او سوال کردم و او گفت بچه هاي پيرزن رهايش کردند و با حقوق بازنشستگي زنده است گاهي ساعت نه صبح يک زوج به عيادتش مي آيند
||عليرضا خان||
آن ساعت را هميشه در مدرسه بودم به استثناي روزهاي پنج شنبه و جمعه خلاصه گذشت و چشم گذاشتم تا پنج شنبه و خيلي در حياط منتظر ماندم تا پيرزن بزند بيرون ! اما تاريکي شد و پيرزن نيامد منصرف شدم و به خانه برگشتم يک هفته هم بايد صبر ميکردم اما حس کنجکاوي دست از سرم بر نميداشت پنج شنبه بعدي را در راه رو ايستادم ساعت ديوانه وار رد ميشد باز هم انتظارم سر نيامد و هوا تاريک که شد و مطمئن شدم اين ساعات نميتواند
||عليرضا خان||
بيرون برود به خانه رفتم خيلي فکرم را مشغول کرده بود بيچاره پيرزن هيچ کس را نداشت پس اينهمه سال براي چه کسي زحمت کشيده بود عموحسين گفت بچه ها رهايش کردند با يک حقوق بازنشستگي مگر ميشد اينطور زندگي کرد ؟
دو هفته اي بود از پيرزن خبري نبود شنبه از مدرسه که بر گشتم در راهرو بوي بسيار نامطبوعي مي آمد عمو حسين را متوجه کردم شامه اش از من تيز تر بود سريع پله ها را بالا رفت من هم کنجکاوانه پشت سرش پله ها
||عليرضا خان||
را دو تا يکي رفتم از در واحد پيرزن بوي بسار بدي مي آمد خيلي نگران شدم حتي آثار نگراني را در چهره عمو هم ديدم هر چه در زديم کسي صدايمان را نشنيد واحد روبرويي هم بيرون آمد و بخاطر بوي بدي که کل آپارتمان را گرفته بود جلوي بيني اش را گرفت محکم تر به در مي کوبيد ولي باز جوابي نشد!
- شايد مرده
اين صداي همسايه روبرويي بود اصلا فکر اين لحظه را نداشتم پنج شنبه ها را بياد آوردم نکند درست باشد عموحسين گفت
||عليرضا خان||
من شماره آن دو نفري که صبح ها مي آمدند را دارم ميرم زنگ بزنم ! همسايه در رابست و عمو حسين هم رفت من مثل اين گردن شکسته ها روي پله نشستم و داشتم فکر ميکردم چقدر رنج دارد به تنهايي مردن و خاموشي و چه عذابي بد تر از آنکه وقتي چشمهايت را ميخواهي ببندي کسي دور و برت نيست قلبم احساس سنگيني ميکرد داشتم نم نم ميباريدم از اين همه بي مهري و قدرنشناسي يک ربعي گذشت و با خودم کلنجار مي رفتم چطور به بچه هايم
||عليرضا خان||
ايثار را ياد دهم چطور مردانه بارشان بياورم. عمو حسين آمد بالا
- خانم باز که اينجا هستي برو خونه زنگ زدم اقاي کريمي و خانمش بياييند کليد يدک دارند
حرف هايش برايم معني نداشت فکر ميکردم مادر خودم مرده است عذاب وجدان گرفته بودم در همين مدت کم چرا ارتباطم باهاش کم بود
کريمي و همسرش آمدند کليد را انداختند در نيمه باز شده بود ولي جلو نميرفت
- فکر کنم پشتش چيزي باشد
||عليرضا خان||
داشت زور ميزد من و عمو حسين هم رفتيم کمکش زنش هم کمک ميکرد در را چهارتايي به جلو هل ميداديم ولي يک سانت هم جلوتر نرفت بعد از مدتي بخاطر فشارهاي زياد در شکست بو همه جا را برداشته بود پيرزن انگاري چشمانش به در دوخته شده بود داشتم خجالت مي کشيدم طفلي ترسيده بود ان همه اساس را چرا پشت در تلمبار کرده بود و سوال هاي زيادي که در ذهنم هيچوقت پاک نميشد ...
||عليرضا خان||
آدرس کانل داستان نويسي @khialha
گيسو کمند✘
زيبا@};- تهش معلوم نشد ولي.
||عليرضا خان||
ممنونم /چي معلوم نشد ؟
مادر يوسف
... معلوم نشد...
||عليرضا خان||
چي معلوم نشد ؟
در انتظار آفتاب
لينک فيد رو بذاريد براي مسابقه http://parsiname.parsiblog.com/Feeds/9727544/»
||عليرضا خان||
ممنون از شما
هما بانو
بسيار زيبا و بسيار عالي ..
عبـد عاصـي
درد ِ غربت ، فـــريـــاد از بـــيـــن رفـــتـــن ِ ارزشـــهــــاي ِ الـــهــــي-ست که متأسفانه جوامع بشري آن را نمي-شنوند ؛ جامعه-ي ما هم هر روز بيشتر به آن مبتلا ميشود. جـــوانــــان غـــيـــور ، عليه مبارزه با اين سرطان خاموش ، بـــســـيـــج شـــويـــد ...
*ري را
آخرش مشخص نشد
قافيه باران
خيلييييييييييييييي تلخ :(
||عليرضا خان||
ممنون از همگي .... مشخصه که