پيام
+
*سگ همسايه*
.
.
دختر بزرگش بيست تا جوجه خريده بود تا هم سرگرمش کند و هم اينکه بزرگ که شدند بساط تخم مرغ شان را جور کند. ننه بزرگ هر صبح بعد از نماز جوجه ها را برميداشت و به سمت باغ انار مي رفت تا هم زبرو زرنگ بار بيايند و هم خودش تفريح کند. ننه هميشه ميگفت حيوان خدا امانته بايد ازش خوب مراقبت کرد. يک هفته تمام کارش همين بود تا اينکه جوجه ها به رنگ و رو آمدند و قيافه ماشيني خودشان را با شکل محلي و
||عليرضا خان||
94/4/7
||عليرضا خان||
رنگارنگ تغيير دادند و ننه کمتر نگرانشان مي شد و گاهي حتي آنها را در باغ که چسبيده بود به خانه اش تنها مي گذاشت.
يک روز ننه سرگرم خواندن نماز صبح بود که صدايي از مرغ و خروس ها شنيد نماز را نيمه کاره رها کرد و دويد به سمت طويلهء بزرگ، تا که رسيد سگ پشمالوي بزرگي جلوي طويله روبرويش ظاهر شد چوبستي را که براي روز مبادا جلوي در به ديوار تکيه داده بود سريعا برداشت ولي از شانس بدش سگ دمش را روي کولش
||عليرضا خان||
گذاشت و فرار را بر قرار ترجيح داد. بعد اينکه سگ پشمالوي همسايه را شناخت داخل طويله شد تا احوال مرغ و خروس ها را بگيرد چند بار جوجه ها را شمرد و چند بار دور و بر کاه ها را گشت تا آنهايي که کم شدند را پيدا کند . شش تا جوجه کم شده بود آنقدر ناراحت شده بود که بي اختيار روي آغل گوساله ها نشسته بود و سرش را پايين انداخته و به اجداد نداشته سگ همسايه فحش ميداد بعد در طويله را اينبار محکم و با چند سنگ بزرگ
||عليرضا خان||
بست و راهي خانه شد به خانه که رسيد ديگر خواب از سرش گذشته بود تصميم گرفت تمام توانش را به کار بگيرد تا سگ مردم آزار را نفله کند. ننه راههاي زيادي را با خودش مرور کرد ولي هر کدام يک اشکالي داشت و احتمال داشت زن همسايه بفهمد چه کسي اين کار را کرده آخر سر تصميم گرفته به چند تکه نان سم بزند و در حوالي خانه همسايه قايم کند. ظهر شد و نان ها را در جاهاي مختلفي که احتمال ميداد محل آمد و شد سگ همسايه باشد
||عليرضا خان||
جاسازي کرد و با خيال راحت و با قيافه اي قهرمانانه به خانه برگشت بعد از خوردن نهار و چرتکي حوالي غروب به تله ها سر زد! هيچکدامشان سرجايشان نبودند گل از قيافه اش شکفت و اين يعني سگ همسايه با ننه وداع کرده بود شادمان به سمت باغ قدم گذاشت يکي از مرغ ها را ديد که چپه شده بود روي علف ها و گلويش تند تند بالا و پايين ميکرد چشمهايش نيمه باز بود روي سرش نشست و با دستهايش گرفتش ولي کاري از دستش بر نمي آمد
||عليرضا خان||
هيچ جاي تنش هم جراحتي نداشت ناگهان چشمش به مرغ ديگري آن طرف تر افتاد بلند شد و سمتش رفت علايم هر دو يکي بود همان چشمها لرزش تن سرش را برگرداند چند تا مرغ ديگر هم آن طرف تر دست و پا ميزدند صحنه بدي را شاهد بود انگاري بلاي مرغ سوزي نازل شده بود بد تر از همه اين بود که هيچ کاري از دستش بر نمي آمد همه مرغ ها را يکجا جمع کرد تقريبا هفت هشت تايي بودند نفس داشتند مي خواست مرغها را به سمت خانه ببرد ولي
||عليرضا خان||
نميشد همه را برد فکري کرد و راهي شد تا فرغون را بياورد سر راه يک کلاغ پر سياه درشت هيکل را ديد که دست و پا ميزند عقلش کار نميکرد اين ها را يکهو چه شد چرا همه اينطور شدند ناگهان چشمش به تکه ناني چند متر بالاتر از کلاغ افتاد...
*کلاغ تمام برنامه هاي ننه بزرگ را برهم زده بود... *
||عليرضا خان||
من مطمئنم شما خوندي اينو اونم کامل B-)
||عليرضا خان||
چراع ؟؟؟
||عليرضا خان||
خستگيتون مستدام باد باجي دي:
||عليرضا خان||
اهوم خخ // سلام دارن ... غروب پارسي بود ...
||عليرضا خان||
شما لطف دارين مطمئن باشيد اين احساس ها هميشه دو طرفه خواهد بود ... خب اين از آموزش هاي خانانه و جانانه ما ميباشندي خخخ
||عليرضا خان||
بلي B-)
#حسين عاشوري#
خسته نباشي نويسنده ي عزيز @};-
||عليرضا خان||
ممنونم داداش گل ... چقدر خوشحالم تو پارسي بازم ميبينمت ...
#حسين عاشوري#
منم خوشحالم .. .. شنيدم ازدواج کردي ، آره؟ :)
||عليرضا خان||
بله داداش ... ايشالا قسمت خودت :)
#حسين عاشوري#
به به ، مبارک باشه ، به سلامتي :) @};-
||عليرضا خان||
قربانت عزيزم :)
||عليرضا خان||
سلام بر شما خواهر بزرگوار خيلي ممنونم که وقت ميذاريد ... لطفتان مستدام
آواي من
واووووو...چه داستان قشنگي..خوشم اومد..احسنت
||عليرضا خان||
ممنون نسرين بانوي گرامي ... هميشه لطف دارين
حرف امروز من
خوندم. جالب بود
حرف امروز من
نتيجه اخلاقي: كلاغ نباشيم و برنامه مردمو به هم نريزيم :)
||عليرضا خان||
خيلي مچکرم کاربري صدف پارچه اي ... // دقيقا به نتيجه خوبي دست يافتين خواهر دي:
حرف امروز من
:)
||عليرضا خان||
ممنون خانم مکاشفه از نظر خوب شما ... ممنون که زحمت کشيدين و خوندين
||عليرضا خان||
بله متاسفانه ...
در انتظار آفتاب
زنبيل بعدن ميخونم:|
دكتر سلامت
http://0901.virafile.com/post/450/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D8%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AD%D9%82%D9%88%D9%82-%D8%A8%DB%8C%D8%B4-%D8%A7%D8%B2-10-%D9%85%DB%8C%D9%84%DB%8C%D9%88%D9%86-%D8%AA%D9%88%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D9%87
دكتر سلامت
http://0901.virafile.com/post/450/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%AE%D8%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AD%D9%82%D9%88%D9%82-%D8%A8%DB%8C%D8%B4-%D8%A7%D8%B2-10-%D9%85%DB%8C%D9%84%DB%8C%D9%88%D9%86-%D8%AA%D9%88%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D9%87
||عليرضا خان||
ايشالا // خدا بيشترش کناد سرکار عليه
در انتظار آفتاب
متن رووني بود و همينجوري رفتم تا آخرش:)... ولي آخرش در مورد کلاغه کامل توضيح ندادين
||عليرضا خان||
خودمم زياد اين داستانو دوست نداشتم ... يعني دوروبرم شلوغ بود نوشته مش و زيادي خوب از آب در نيومده ... انتقادتون وارده ...
در انتظار آفتاب
نه خوب بود...
زهرامحمودي
اوخي پيرزنه
||عليرضا خان||
مچکرم ..... کدوم نظر ؟؟؟ ..... هيييييع
فاطمه ❤
سلام. مث هميشه عالـي @};- ولي من کلا از جوجـه و مرغ و خروس و اينا خوشم نمياد.
||عليرضا خان||
سلام خيلي ممنون ...