پيام
+
*شهيد شدم *
.
.
پشت تپه اي خاکستري کمين کرده بوديم چيزي شبيه بازوبند که رويش نوشته بود يا زهرا را روي ساعدم انداخته بودم همه در يک امتداد دراز کشيده بوديم ولي هيچکدام کلاه به سر نداشتيم اکثر بچه ها محاسن شان بلند بود لباسهايمان دقيقا مثل بچه هاي حزب الله بود دقت که کردم پرچم حزب الله هم با آن رنگ قشنگش در چند متري من دست يک جوان زيبايي بود يکي با آرنج به پهلويم زد که حاجي آمدند دستور رو چي ميدي
شايد منتظر
93/12/2
||عليرضا خان||
به حرفش اعتنايي نکردم نه اينکه اون از من رده پايين تر بود نه تماما حواس و هوشم جاي ديگري بود به فکر دخترم بودم به فکر همسرم بعد من چه مي شوند يک آرنج ديگر هم خوردم و برگشتم و اخم کردم داشت بهم لبخند مي زد و سريع گفت نزديک شدند دستور چيه ؟ با دست اشاره کردم بلند شيد ده پانزده نفري بوديم و داد زدم آتش و حرکت! به ثانيه نکشيد که همه بچه ها الله اکبر گويان بلند شدن و ماشه هايشان را کشيدند خاک بلند شد و
||عليرضا خان||
من يک متري خودم را بزور ميديدم داشتم نيم خيز مثه بچه ها جلو ميرفتم راستيتش دشمن را بدجوري غافلگير کرده بوديم نه مي توانستند عقب بروند نه جلوتر بياييند چيزي نميديدم فقط حس ميکردم از عناصر دشمن چنر نفري مانده اند تا خواستم پايين را نگاه کنم گرمي گلوله سرب را روي فرنچ احساس کردم تيز که شدم از من خون مي رفت انگار فلکه آب را باز کني چيزي شبيه آن همانطور که چشمهايم را مي بستم دخترم به نظرم آمد داشت
||عليرضا خان||
باي باي مي کرد هميشه از مردن مي ترسيدم ولي اينبار خيلي ترسي نداشتم حالي بود شبيه بلاتکليفي .. چيزي بين دانستن و ندانستن يکهو يک سنگيني روي پيکرم حس کردم اول فکر کردم سنگ قبر هست حالا چطور از مردن تا سنگ قبر گذاشتن طول کشيد را نميدانم ولي تا به خود آمدم ديدم دخترم صورتش را روي صورتم گذاشته است و داد ميزند بابا دير شد مامان رفت ... باز هم قسمتمان نشد ...
*اين داستان بر اساس يک خواب نوشته شده است *
||عليرضا خان||
حزب الله يعني يه لشکر عشق ... به رهبري سيد علي خامنه اي و جانشيني سيد حسن نصرالله ... حزب الله يعني آدمهايي که سرما و گرما ميخورند تا من و شما اينجا با خيال راحت در پارسي بلاگ نظر بذاريم ... حزب الله يعني مرز ايماني ما با دشمن ... بايد برم مغازه يادم بندازيد درباره حزب الله حتما براتون حرف بزنم .. فعلا [10]
*محب
جالب و خوب بود.. فقط با تناقض ها چه بايد کرد؟
*محب
جالب و خوب بود.. فقط با تناقض ها چه بايد کرد؟
||عليرضا خان||
خب کاربرد درستشو شما بگيد چيه ؟ // هيچي مگه ما با تناقض هاي ديگه چيکار ميکنيم شما هم همون کار رو بکنيد
||عليرضا خان||
چرا کيان ؟
||عليرضا خان||
خب بايد عيبش رو بگي تا اصلاح کنم نوشته ها رو ... البته بيشتر منو تو داستان نويسي تشويق مي کنن تا جملات کوتاه ...
خاطرات دکتر بالتازار
*بدون . تا يه نيروي حزب الله قبر خودش رو با دستاش تو زادگاه خودش نکنده باشه به عمليات فرستاده نميشه . محاله . دوستدار مقاومت با نيروهاي عملياتي فرق داره . *
||عليرضا خان||
چي ميگي دکتر ؟؟
خاطرات دکتر بالتازار
بايد از همه تعلقات رها بودي .
||عليرضا خان||
دکتر بخدا نميگيرم منظورتو ؟؟ منظورت اينه من نمي تونم شهيد بشم ؟؟
خاطرات دکتر بالتازار
*منظورم اينه هر وقت لياقت داشتي فرمانده يه تيم عملياتي حزب الله باشي . موقع حمله همه توجهت به خداست نه دخترت .*
غزل صداقت
چرا از علائم نگارشي استفاده نمي کنيد؟
||عليرضا خان||
بابا خواب بود ... مثه اينکه مطلبو نميخونيااا // مثلا کجا نقص داشت خانم صداقت ؟
غزل صداقت
برميگردم بهتون ميگم ...
||عليرضا خان||
ممنون که با دقت مي خونيد هميشه ... خيلي مچکرم
لاهوت
اللهم الرقنا شهاده في سبيلک تحت ولايت وليک
||عليرضا خان||
الهي آمين
غزل صداقت
خواهش مي کنم ..
سعيد عبدلي
@};- أللّهــُــمَّ صَلِّ عَلي مُحَمــَّد وَ الِ مُحَمــَّد وَ عَجِّل فَرَجَهــُم@};-