پيام
+
*لنگه کفش*
.
.
پشت ميز لم داده بودم وجديدترين بخش نامه اي که روي ميزم گذاشته بودند را بر و بر نگاه مي کردم.
بدجوري تو فکر بودم تازه يادم آمد چايي يه آقا اکبر سردشده تا خم شدم بخش نامه را بردارم در بدون در زدن ! باز شد و پيرمردآفتاب سوخته اي وارد اتاق م شد و سلام کرد
- آقاي رئيس ترو جان هر کي دوست داري به ما کمي کمک مالي کن
- ببخشيد کميته امداد آن طرف شهر است
- آخر گفته اند شما آدم خيّري هستيد
||عليرضا خان||
93/11/8

||عليرضا خان||
_ ببخشيد پدر من ما بودجه اي نداريم هر که اين حرف را زده براي خودش گفته تا اين را گفتم چهره اش نااميد گشت و چرخيد سمت در رفت در را که باز کرد بعد از رفتنش آنرا نبست خيلي واضح بود پاي رفتن نداشت يکهو صداي گريه راهروي اداره را فرا گرفت سرم را خم کردم پيرمرد دست راستش را گرفته بود سمت صورتش و شانه هايش مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد دلم گرفت بلند شدم و سريعا خودم را سمت پيرمرد رساندم و گفتم اي بابا
||عليرضا خان||
پدر من نمي شود که هر که آمد کمک کنيم ولله بودجه نداريم و اين جور کمک کردن هاي ما محدود هست و سالي چند باري بيشتر اتفاق نمي افتد و بيشتر مواردش را هم من از جيبم براي آنها هزينه مي کردم. دستش را پايين آورد درست روبرويم ايستاده بود رنگ چشمهايش شبيه ماهي شب عيد شده بود - آقاي رئيس دخترم را همهء هم کلاسي هايش مسخره مي کنند - چرا پدر ؟؟ - کتاب هايش را داخل کيسهء برنج محسن مي گذارد و .... ديگر حرف هايش
||عليرضا خان||
را نشنيدم نه اين که نشنيدم پيرمرد داشت حرف ميزد ولي انگار زمان براي من ايست کرده بود خيلي ناراحت شده بودم دختري که از نداري کيف مدرسه ندارد همينطوري هم خجل و شرمنده است چه رسد به اينکه برنج محسن جاي کيف ببرد. سريعا فکري در سرم زنده شد و رو کردم به پيرمرد و پرسيدم اسم دخترت چيست ؟ و جواب داد رقيه ابراهيمي مدرسه فلان روستا و به يکي از کارمندان گفتم پيرمرد را تا ايستگاه تاکسي ها برساند ده هزارتومان
||عليرضا خان||
تومان هم دادم تا پول کرايه شهر تا روستا را حساب کند. مانده بودم چکار کنم واقعا نمي شد به تنهايي همه دانش آموزان شهرستان را کمک کرد خيلي ها هم نقش بازي ميکردند خلاصه هاج و واج مانده بودم چه کنم ساعت 11 ظهر بود تلفن را برداشتم و شماره مدرسهء روستاي دخترک را با زور و زحمت پيدا کردم و از مدير جرياان را پرسيدم و مدير حرفهاي پيرمرد را تاييد کرد خواستم يک بهانه اي جور شود تا بتوانم بدون منت براي دخترک
||عليرضا خان||
کيف بگيرم از مدير پرسيدم معلم رقيه ابراهيمي را لطف کنيد بسپاريد با بنده تماس بگيرند قبل تر خودم را معرفي کردم و گفتم رئيس فلان اداره هستم و خانم مدير هم کلي تحويلمان گرفت خلاصه ساعت 12:30 بود که تلفنم زنگ خورد و با سلام و احوالپرسي و بعدتر فهميدم خانم معلم رقيه هست کمي از اوضاع کلاس جويا شدم و از وضعيت تحصيلي رقيه که خوشبختانه اوضاع درسي اش جور بود به معلم گفتم رقيه در چه زمينه اي بيشترين مهارت
||عليرضا خان||
را دارد و جواب داد نقاشي بهشان گفتم مسابقه اي در رابطه با کار و تلاش بگذاريد براي بچه ها که در مورد آن نقاشي بکشند ما به بهترين نقاشي جايزه ميدهيم و جايزه ما هر چه که فرد برنده خواست همان هست
خلاصه چند روز بعد مسابقه انجام شد و رقيه طبق معمول بهترين نقاشي را کشيده بود نقاشي رقيه برخلاف ساير دانش آموزان نه جنگل داشت نه دريا نه کوه داشت نه خورشد و نه باغچه و شمعداني نقاشي رقيه تصوير پيرمردي بود که
||عليرضا خان||
هيزم بر دوشش بود و يک لنگه کفش بيشتر نداشت بيشتر که به نقاشي نگاه کردم ديدم وسط رودخانه اي که کشيده بود لنگه ديگر روي آب ...
رقيه را دوستانش تشويق کردند و به طرف ما و خانم معلمش آمد دستي بر سرش کشيدم و پيشش زانو زدم و تبريک گفتم کمي که از خنده هاي قندش سير شدم گفتم جايزه چي ميخواهي دختر خانوم ..اول به معلم نگاه کرد و بعد جلو گوش من آهسته گفت يک جفت کفش مردانه... *پايان*
ترسم بي کس بميرم
خخخخخ
||عليرضا خان||
تموم شد ... // رضا خنده داشت ؟؟ واح :|
*زهرا.م
:| خيلي طولانيه ،بعدا ميخونم ،پست ميذاشتين ديگه :|
*ري را
آخي ...
*diafeh*
واي عالي بود عمو عاااالي
||عليرضا خان||
ميخوام فعلا فتو پست بالا بمونه ... بنظرم حيفه نخونيد /// ممنون برار زاهاي من :) ...........
*diafeh*
عمو دستت درد نکنه خيلي قشنگ بود ... فقط ي چيزي ... برام دعا ميکني هنوزم ؟؟؟؟: ( ( ((
فاطمه ❤
خان عمــــو مــــثل هميشه عـــــــــــا لــــــي. @};-
||عليرضا خان||
سلام مريم الملوک .. ctrl+F ...... بله چرا که نه // ممنون فاطمه عمو :) ..... ممنون و مچکر مريم بانو ... خوشحالم جذاب بوده براتون
آواي من
قشنگ بود......پر از حرف هاي ناگفته ونگاه هاي معنا نشده رقيه به معلمش.
||عليرضا خان||
شرمنده شيفت + اف /// ممنونم که خونديد و با دقت بوده ....
.:آيينه:.
عالي بود.. يه انيميشن هم هست.. مثل همين.. فکر ميکنم اسمش The Shoe باشه.. من هر وقت ميبينمش اشکم در مياد.. درباره يه پدر و دختر هست.. و بدون ديالوگ..
.:آيينه:.
اگر پيداش کردم حتما ميذارم لينکشو..
*diafeh*
http://parsiyar.ir/diafeh/Feeds/9117613/
||عليرضا خان||
ممنون خانم ايينه متاسفانه من نديدمش و اين داستان بر اساس تخيل من و کمک يکي از مديران دولت تدبير و اميد نگارش يافته :(
فاطمه ❤
مديران تدبير و اميد؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
||عليرضا خان||
خب بله .. مدير اداره اوقاف شهرستان طارم
فاطمه ❤
هوم. :)
رضوان بانو...
پس اون کيفه که خريدن چي ميشه :-| ...يعني يه کفشم بخرن؟ پاسخگو باشيد لدفن....
.:آيينه:.
زيبا بود همفکريتون.. منم متاسفانه انيميشن رو الان ندارم.. ولي حتما پيداش ميکنم لينکش رو ميذارم تو پيامرسان يا در ذيل اين فيد..
||عليرضا خان||
خانم دبير :) يه جاهاي داستان رو بايس خود خواننده حدس بزنه // ممنون از شما هم بلاگي بزرگوار
رضوان بانو...
فکر کنم تقريبا کل داستان بود:D
||عليرضا خان||
خودم از قصد بستمش ... قشنگيش به همون علامت سوالاي آخرشه ... بنظرم
*قاصدک و شاپرک*
*خيلي خوب بود و عالي ولي اون کيسه برنج محسن يکم به دلم ننشست شايد اگه چيزه ديگه اي جاش بود بهتر بود البته صرفاً و فقط يک نظر شخصيه:)
سير بي سلوك
بسيار زيبا
||عليرضا خان||
ممنون خانم شاپرک ولي چرا ؟؟ // ممنون سير بي سلوک ....
*قاصدک و شاپرک*
* خوده کيسه برنج خوب بود براي نشون دادن شرايط ولي اون کلمه محسنش يکم وقفه ايجاد کرد تو اون حس خوشايندم هرچقدم فکر کردم جاش چي باشه چيزي فعلا به ذهنم نرسيد. ولي ايندفعه اي بهتر و قشنگ تر و قوي تر از دفعه قبليه بود به نظرم:)
||عليرضا خان||
ممنون از شما حالا فک کنيد جاشو حتما عوض مي کنم
:. پژواک .:
زيباست....
||عليرضا خان||
متشکرم
||عليرضا خان||
متاسفانه اين برنج محسن جزو واقعيت هاي زندگي يه دختر خانم روستايي بود :(
||عليرضا خان||
يجاهاييش آره
||عليرضا خان||
همون برنجه .. پيرمرد مياد اداره ...
||عليرضا خان||
ممنونم از نقد شما ... اينو قبول دارم
2a0s0a0l
واقعا عاليييييييييييي بود
sajede
خيلي عالي...
||عليرضا خان||
ممنون از هر دوي شما