پيام
||عليرضا خان||
92/9/12
||عليرضا خان||
پ ن: چه بگويم از کسي که آهي در بساط ندارد !
||عليرضا خان||
ديشب اينجا بودم در خانه! ولي روح م جاي ديگري پرسه مي زد ..
در آوار مهيب پادگان حميد ..
شايد لابه لاي رمل هاي فکه عاشقانه قدم مي زد ولي پابرهنه طوري که دل با شکوه سيد مرتضي نرنجد ..
*ري را
مکه ي من فکه بود . . .
||عليرضا خان||
مکه براي شما فکه براي ما :'(
*ري را
چــــــرا؟؟؟؟؟ (خاطرات فکه در دلم اشوبي به پا کرد:( )
*ري را
چه اتفاقي....؟؟؟؟ماهم سري اول که رفتيم يه سري گل کاشتيم( شهدا معذرت) ولي سري دوم....واي واي بار دوم ...
*ري را
يني چي جا مونديد؟؟؟؟؟
*ري را
اهان حالا فهميديم.....خخخخ گم ميشد؟؟؟؟ عجبـــــ ! ولي راه رفتن توي رمل هاي نرم فکه چه حالي داره....ولي يکم سخته ها....
*ري را
شلمچه !!!!!! بگـــــــو چــــــــرا . . .
||عليرضا خان||
عاقا خخخخخخ يعني چي ؟؟؟ شاکي ام ازتون همبلاگي ها x-(
*ري را
( منهم اصلا نميتونم ولي امسال حتما ميتونم) اره کاروان ما شش ماشين بودند توي شلمچه نشسته بوديم و حاج اقايي سخنراني ميکرد که صدايي چندتا زن دراومد که تشنه مونه...منو دوستم اخرفداکاري بلندشديم تا بريم اب بيارم( اونم با مشقتي حالا نميگم) خلاصه بعد اينکه ده دقيقه راه رفتيم به ابخوري رسيديم دوستم با خوشحالي دويد و با شوق فراوان باز کرد ولي اب کجا بود!! سلانه سلانه برميگشتيم که بين راه دوستم گفت:
*ري را
زهرا بنظرت اسم ما براي کربلا در مياد ( اخه قرار بود از بين شش تا ماشين قرعه کشي بشه) من خنديدم و گفتم: زهي خيال باطل ! خلاصه با شرمندگي گفتيم که اب نبود و نشستيم...زمان قرعه کشي فرا رسيد اول اسم يه دختر دراومد که از ماشين ما بود....دومين نفر اسمش در اومد و منهم سرجام خشک شدم اسم منو خوندن ولي بلند نشدم برم.....اصلا بايد يه نفر منو جمع ميکرد بعد نيم ساعت بلند شدم رفتم اونم با چه قيافه اي !!!
*ري را
اخر هم فک کنم کل زناي شش ماشين منو بوس کردند !! منهم که اينقدر بدم ميومد ! ايششششش ( در اخر مادرم اجازه نداد تنها بروم تا ببينيم قسمت چه ميشود!)
*ري را
خوب نخند ديگه...خنده داشت مگه گريه کن :)
*ري را
اخــــي نازي خوب گريه نکن...الانه که عليرضا خان بياد و ما را با تيپا از فيدش شوت کنه بيرون !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
*ري را
اخ اخ توروخدا نگو خاطراتش تو ذهنم مياد حالم بد ميشه :(
*ري را
اصلا خودشون معلوم نيست کجان !!!!!!! / ديگه !
||عليرضا خان||
*خانوما اين زياد حرف زدنشون هيچوقت ترک نميشه *
*ري را
شلمچه...اروند...طلاييه...فکه...هويزه...اصلا کلا عاشق همشونم!
*ري را
عليرضا خان...هيچي خواستم بهتون تذکري داده باشم...x-(
*ري را
:)
*ري را
:)
||عليرضا خان||
بجاي اين کارها بريد مطلب رو بخونيد نظر هم بديد ... من بعدا نظراتتون رو مي خونم .. مرتبط نبود مي حذفم ديييييييييييييي
*ري را
يه نگاهي سرسري انداختيم....نظرات رو هم بحذفيد قصد ريا نداريم...:) @};-
||عليرضا خان||
سه تاي آخري نرفتم !! سه بار راهيان رفتم
||عليرضا خان||
فک نکنم بچه هاي صياد اونجا برن
||عليرضا خان||
آره صياد در ظاهر ارتشه ولي همه کارهاشو بسيج و سپاه مي کنند دييييي ... يادش بخير ما يه شب کرخه مونديم براي يه بسته فرهنگي من با دوتا از خادما درگير شدم آخر دو تا گرفتم آورديم خونه سي دي هاش همه اوردوز کرده بودند .. مال غصبي همينه : )
||عليرضا خان||
حاج آقا انصاري رو ميشناسيد ؟
||عليرضا خان||
ايشون يه روحاني هستند ولي در ايام راهيان هميشه لباس خادمي مي پوشن .. مسئول کاروان شهيد باقري هستند (کاروان ماشين هاي شخصي ) اکثرا پيش ما بود يهو برگشت شب دوم سوم بود گفت برادر شما چرا شلوار ارتشي داريد ؟ گفتم من سرباز پادگان حميدم .. بعد از خوش و بش و خيلي تحويل گرفتن ها گفت .. ما هميشه در مقرهاي ارتشي ها راحت هستيم و هيچ درگيري نداريم :D
||عليرضا خان||
بچه هاي صياد که از خودمونن .. اکثر خود دانشگاه يا ستاد عواملش رو ميذاره ستاد يني برو بچ حاج حسين .. خيلي دوست دارم امسال تو تيم باشم .. حس گشتن هم خوبه فک کنم