پيام
+
[تلگرام]
هوالمحبوب
چوب گردو!
به اتفاق دو نفر از دوستانمان قرار شد به نماز جمعه برويم. بخاطر سلامت تنمان پياده روي را جايگزين اتومبيل سواري کرديم در راه درختان گردو نظرم را جلب خودشان کرد خيلي مدت بود گردوي تر و تازه نخورده بودم
از درختي که يک شاخه اش را به کوچه منتهي به مسجد آويزان کرده بود نظرم را جلب کرد
به واسطه حضور سه نفره اندازه رفع هوس خودم و همراهانم سه عدد گردو از درخت که با پرتاپ چندين سنگ به طرف درخت به زمين افتاد را برچيدم و داخل کتم گذاشتم
چند متر مانده به مسجد، زني ديدم که لباسي جالبي تنش نبود و در دلم گمان هاي بدي راجبش کردم
به مسجد که رسيديم با راهنمايي چند تن من صف اول نشستم و دو دوستم صف دوم و بين نماز با بغل دستي ام که از دوستان نوجواني ام تا به امروز بود کلي راجب سياست و کسب و کار حرف زديم طوريکه يک آن به خودم آمدم و فکر کردم تمام مسجد به من خيره شده اند سر صحبت را کوتاه کرديم و براي نماز بعدي آماده شديم
نماز که تمام شد کلي التماس دعا شنيدم و خودم هم کمي التماس تقاضا کردم
قرار شد باز هم به خانه بر ميگرديم پياده باشيم
در راه رفتن ايستاديم تا شيرکاکائوي نذري بگيريم برايم خيلي جالب آدم آن خانم با ظاهر نامناسب داشت به دو جوان دستور ميداد که
-ليوانها را مرتب بگذاريد
-دست داخل ليوان هاي خالي نکنيد و کمرش را بگيريد
آنقدر از گمانه ام ناراحت بودم که شير را نگرفتم ولي دوستانم تا قطره آخر سر کشيدند و کلي باني نذر را دعا کردند
در اين افکار بودم که تلفنم زنگ خورد و قطع شد دستم را که داخل کتم بردم گردو ها خودشان را به من چسباندند
از جيبم بيرونشان آوردم و اولي راشکستم پوچ بود
دومي را شکستم مغزش چروکيده و خشک شده بود
سومي هم از دستم سر خورد و افتاد داخل جوب آب ...!
8.7.96
آببر
کانال داستان کوتاه
@khialha
||دختر دوست داشتني||
96/9/23