هوالحق
سلام
خيلي جالب بود
خسته نباشي
يا علي
خوش به حالت عليرضا كه اين احساس پاك رو داري كه براي آقا دست به قلم بشي و مطلب بنويسي . خيلي خوب بود
آقاي ساربان جوان : فاطمه شهيدي
يه جور نگراني مثل خوره افتاده توي ما که نکند شما به کل ما را فراموش کرده ايد. ببينيد آقا! ما اينجا هستيم! اينجا. قضيه ما را يادتان هست؟يک قراري که شما جلو برويد وما پشت سرتان راه بيفتيم و اين حرفها...يادتان هست؟حتما اين هم خاطرتان هست که شب رسيديم بيابان؟ از بخت بد شايد مهتاب که بماند،شايد يک ستاره هم نبود.ابرها چفت هم،ظلماتي درست کرده بودند؛ غليظ،تودرتو. چشم،چشم را نميديد. چنگ ميزديم به رداي هم که يکهو جا نمانيم؛ چون گم اگر ميشديم واويلا بود.لرز هم گرفته بوديم،چه جور. عين جوجه يک روزه که پر و بال مادرش را پيدا نکند مي لرزيديم. لاکردار يک سرمايي شده بود؛ انگاري رفتيم سرزمين يخبندان...
دارد زمان امدنت دير مي شود_دارد دلم براي شما شور مي زند
چشمان شور مردم دنيا شنيده ام _آفت به خوشه خوشه ي انگور مي زند _اه اي مسافري كه همه جاده هاي دور _دست دخيل را به نگاهت گره زده اند _دارد زمان امدنت دير مي شود _دارد دلم براي شما شور مي زند
شعري بود از خانم ياسمن قاسمي كه وقتي پست شما رو خوندم تداعي اين غزل شد.زيبا بود