خوش به حالت عليرضا كه اين احساس پاك رو داري كه براي آقا دست به قلم بشي و مطلب بنويسي . خيلي خوب بود
آقاي ساربان جوان : فاطمه شهيدي
يه جور نگراني مثل خوره افتاده توي ما که نکند شما به کل ما را فراموش کرده ايد. ببينيد آقا! ما اينجا هستيم! اينجا. قضيه ما را يادتان هست؟يک قراري که شما جلو برويد وما پشت سرتان راه بيفتيم و اين حرفها...يادتان هست؟حتما اين هم خاطرتان هست که شب رسيديم بيابان؟ از بخت بد شايد مهتاب که بماند،شايد يک ستاره هم نبود.ابرها چفت هم،ظلماتي درست کرده بودند؛ غليظ،تودرتو. چشم،چشم را نميديد. چنگ ميزديم به رداي هم که يکهو جا نمانيم؛ چون گم اگر ميشديم واويلا بود.لرز هم گرفته بوديم،چه جور. عين جوجه يک روزه که پر و بال مادرش را پيدا نکند مي لرزيديم. لاکردار يک سرمايي شده بود؛ انگاري رفتيم سرزمين يخبندان...