• وبلاگ : ل ن گ هـــ ک ف ش !
  • يادداشت : محو ِچادر ِ تو
  • نظرات : 13 خصوصي ، 24 عمومي
  • پارسي يار : 21 علاقه ، 1 نظر
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     

    پاسخ

    ؟؟
    سلام. زيبا نوشته بوديد و واقعي. مخصوصا تعريف از چادر و اضطراب خودتون و توصيف پيرامون

    حالا كي شيريني عروسي ميل ميكنيم؟:)
    پاسخ

    سلام .. ممنون از شما // عروسي ؟ عروسيه کيه ؟؟
    خخخ خب اون ک نههههه
    ولي اين ب نظر واقعي ميومد
    البته 0912 هش نه هااا
    مهدي داشت آخه : )




    راسي ب کامنتت تو وبم جواب دادم عمو :)
    پاسخ

    خاستم يکم واقعي بنظر بياد
    داستان تخيلي خيلي خوبي بود :)
    .
    .
    .
    .
    .
    الکي، مثلا ما باور نکرديم! ;)
    پاسخ

    رجوع کنيد به جواب کامنت قبلي
    نميدونيد با چه ذوق و شوقي تند تند خوندمش :دي :)
    گفتم يکي بالاخره قشنگ داستان عاشقيشو تعرف کرد ^_^
    پاسخ

    خوشحالم خوب همتونو سرکار گذاشتم
    پس زنمو دار شديييييييم دي :
    واقعي بود يا الکي ؟؟:)
    پاسخ

    عمو تو ديدي من تاحالا راست حرف بزنم ؟
    چه اتفاق ِ خوبي ..
    پاسخ

    ممنون زهرا خانوم ... الکي مثلا اون نوشته ها واقعيت داشت
    سلام ، خوب ديگه ، کار درست شد ! به مادر بگو دست به کار بشه ! حالا که حاجي را هم ميشناسه فکر کنم ديگه مشکلي نباشه ، در کار خير حاجت به استخاره هم نيست ، زود باش عليرضاااااااااا ، ايدکم الله
    پاسخ

    سلام چشم تو فکرشم به همه گفتم ................. الکي مثلا من دارم ازدواج مي کنم دي:
    راستي با حاجي همين کار رو داشت ... امان از ع ا ش ق ي
    پاسخ

    :D .. آره واللا
     <      1   2